Wednesday, March 28, 2007
+
+ خواب عجیبی دیدم...
خواب اینکه سقف اتاقم داره تند و تند سوراخ می شه و ازش آب چکه می کنه، یکی از دوستای قدیمی ام هم که مدتیه ندیدمش پیشمه و مامانم. هر دوشون رو با اضطراب از اتاقم بیرون می کنم که مبادا سقف رو سرشون خراب شه. مامانم ولی نمی بینه: می گه کو؟! سقف که هیچیش نیست!
رفتم دیدم سقف توی ناخودآگاه می تونه معنی "ایمنی" بده و دیگه اینکه کلا سقف و بام ميتونن نشون دهنده حصار و مانعي ما بين حالتهاي هوشياري و خودآگاهي باشند. و سقف سوراخ در خواب به اين معناس كه احتمالا اطلاعات جديدي به هوشياري و آگاهي شما وارد ميشن...(؟!)
+دیشب یه مهمونی بودیم که اغلب آدمای اونجا سن و سالشون بالاتر از ما دو سه نفر بود. به خاطر این سن و سال بالاتر، طبیعتا خیلی چیزای بیشتری هم تجربه کرده بودن. مثلا طلاق، ازدواج مجدد، ناکامی های عاطفی، جدا شدن بچه ها از پدر و مادر و زندگی کردنشون توی یه کشور دیگه به تنهایی و خیلی چیزای دیگه...
اگه رویهم نگا می کردی می شد گفت خیلی از این جمع کلا آدمای شکست خورده ای بودن! (البته شکست از دید کلاسیک جامعه) وهمین باعث بحثی بین ما شد که یه کم سن و سالمون کمتر بود...
نمی دونم دست تقدیر(!) چقدر توی اتفاقاتی که برای آدما می افته دخیله؛ یعنی نمی دونم واقعا آدما چقدر توی سرنوشتشون مؤثرن ولی فکر می کنم هر چقدر هم که یه آدم، آدم شکست خورده یا از دید کلاسیک ناموفقی باشه نمی شه به این دید بهش نگاه کرد که: آخی! طفلک چقد پیر شده. یا : بمیرم! تنهاس! یا : جمع آدمای بیوه..
Saturday, March 24, 2007
Tuesday, March 20, 2007
نوروز شهر من
می دونی این هفت سین که میچینیم یعنی چی؟
هر ایرانی، هر تاجیک، هر آذربایجانی، هر کرد عراق و ترکیه و سوریه، هر افغان، هر پاکستانی، هر قرقیزستانی و هر ترکمنستانی، نوروز رو با هر آیین و دینی که داره جشن می گیره و هر کس کتاب آسمانی که دوست داره بر سر سفره می ذاره...
سبزه یعنی: خرمی و نو زیستی
سرکه : جایگزین شراب و نماد شادی (میوه درخت تاک در ایران میوه شادی خوانده میشد)
سمنو : نماد خیر و برکت
سیب : نماد مهر و مهرورزی
سیر : نگهبان سفره (در اکثر فرهنگ های آریائی برای سیر نقش محافظت کننده از شر قائل بودند)
سماق : نماد مزه زندگی
سنجد : نماد حیات و بذر حیات
(منبع: ویکیپدیا)
نوروز یعنی خرمی، شادی، تأمل و دور ریختن کینهها و غصهها...
نو شدن سال و روز، نو شدن انسان است...
نوروز همه پیروز ...
+تا حالا سمنوی عمه لیلا را خوردید!؟
+به کارناوال نوروزی در نیویورک هم سر بزنین. جالبه
Saturday, March 17, 2007
من و بهار پر ترانه
داشتیم خورد و خسته با یه دربستی می اومدیم خونه. ساعت حدود 6، اوج ترافیک این روزای دم عید بود و ما از سرگیجه و حالت تهوع و خواب آلودگی چیزی کم نداشتیم. طوری که سارا سرش رو گذاشت روی برنج و روغنی که تو جلسهی پایان سال بهمون داده بودن و خوابش برد!
راننده محترم که برخلاف نظر من از اتوبان نیومده بود، بین راه رأسا تصمیم گرفت مسافر هم بزنه و ما هم در جوابش، شانه بالا انداختیم...
مسافر جوان که یه سرباز با لباس آبی بود(نمی دونم لباس آبی چه فرقی با لباس سبز داره) جلو نشست.
من برای اینکه حال داغونمون یه کم بهتر شه و ترافیک مهیب یادمون بره و نمیدونم از این چیزا... با موبایل یه کم تار پخش کردم: تار علیزاده که شور میزد...
ترافیک راکد بود و سر و صدا نسبتا کم، پنجرهها هم بالا. صدا توی فضای تاکسی پیچید و توجه سرباز و راننده رو جلب کرد. حتی راننده دست برد به رادیوی خودش! فکر کرد به خودی خود روشن شده! بعد فکر کنم فهمید همچین چیزی تابحال از رادیو نشنیده، بیخیال شد!
ما کمکم حس آرامش بیشتری میکردیم...
تار علیزاده تموم شد و شجریان داشت میخوند:
گلچهره مپرس، آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد.........
سربازک توجهش بیشتر جلب شد و با دقتتر گوش میداد. این از روی جابهجا شدناش روی صندلی معلوم بود؛ حتی چندبار از توی آینه با تعجب به این دخترکان خستهی پر بار و بندیلِ شجریان گوش کن نگاه انداخت.
شجریان که کلمهی آخرو خووند:
مپرس، مپرس...
نوری شروع به خووندن کرد. منم کاری نداشتم گذاشتم بخوونه:
میرسد از دور صدای ساز مرد چوپان،
صدا صدای مهتاب؛
امید و امید که جاودان شود بهاران،
صدا صدای آفتاب....
و سرباز که نمیدونم کجا می رفت، تا آخر و تا وقتی پیاده شد، همراه نوری و آرام، کنار لبخند پنهانی سارا و من، همهی شعر رو زمزمه کرد:
من و بهار پر ترانه،
من و امید بی کرانه...
Thursday, March 15, 2007
Tuesday, March 13, 2007
چهارشنبه سوری
دلم می خواهد دوباره کودکی شوم
که بی هیچ ترسی از روی آتش سرخ بپرم و زردی ام را به آن بسپارم...
دلم می خواهد شهرم را بی حصار ببینم و سور چهارشنبه را با آتش آزادی جلوه بخشم...
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد ایرانم.
این کاریکاتور جالب رو در مورد چارشنبه سوری ببینید!
Monday, March 12, 2007
!?..آری شود ولیک به خون جگر شود
این خیلی خوبه. کاری به نظرات مخالف و موافق ندارم.. خیلیها رو خوندم و برای خودم تحلیلهایی هم دارم. هر کدوم الپر، نان و پنیر، شبنم ، جمهور و ساز مخالف و ... نظرهایی دارن و همه هم قابل خوندنن.
ولی مهم اینه که این یعنی جنبش زنده. این یعنی ساختن. این یعنی تصحیح شدن. اگه همینطوری پیش بریم، پیروزی اگر چه با صبر ولی بدست میاد.
Sunday, March 11, 2007
سیاسران سپیدروی
+ روز سیاهسر (زن) در افغانستان در افغانستان برايت قفس ساختند و نامت را گذاشتند:"سياسر" ... در غرب نشان کالاهای تجارتی شدی...
+قرار بازداشت موقت برای شادی صدر و محبوبه عباسقلی زاده صادر شد.
قرار قابل تبديل نيست و وكلا هم نمي توانند اعتراض كنند. در حال حاضر فريده غيرت و الهام فهيمي وكلاي محبوبه عباسقلي زاده هستند. وكيل ديگر او شادي صدر خود در بازداشت به سر مي برد...
...شادی صدر آن روزها هنوز بچه بود، خواننده سروش نوجوان بود و طبعا بچه پرروی پانزده شانزده ساله ای با 150 سانت قد و سه متر رو و ده متر زبان و یک دنیا ادعا. و شاید همین بلندپروازی بود که یکباره باعث شد وسط آن همه آدم پرواز کند و اوج بگیرد و آشیانش را بغل خانه عقاب بسازد.(ابراهیم نبوی در مورد شادی صدر می نویسد.)
چطور می شه کمک کرد؟
این بار از پتیشن درست کردن و قیل و قال اینترنتی گذشته.
یه کاری کنیم دریا، دختر کوچولوی شادی و دخترهای محبوبه با مادراشون پای سفره هفت سین بشینن...
و این بار مرحبا به این شوهران که پا به پای زنانشان به راه آزادی قدم می گذارند.
چیزی که مسلمه اینه که این زنان شجاع آزاده، برای مشکل خودشون درگیر نشدن، اونا خونواده ای دارن که کاملا حمایتشون می کنن و چیزی از مردان خوونواده شون کم ندارن. شادی، محبوبه و همه ی آنها که مبارزه می کنن دغدغه ی دیگران رو دارن. دغدغه ی بزرگتر و دید وسیعتر...
و چقدر بزرگوارن که به خاطر حقوق زنان دیگر به خود رنج زندان و توهین و تحقیر می دهند...
Saturday, March 10, 2007
زندگی
به دیده حقارت نگاه کردن، رنجاندن و تخم کینه پراکندن،
به توجیهِ اینکه خود دل شکسته و غمگینم!...
این است آن دستاوردی که دست زندگی تو را و مرا در دامن نهاده است.
حال اینکه من می دانم زندگی چنین دستان آزار دهنده ای ندارد...
من خسته ام،
از همه آنچه بر روی آتش خشم و نفرت می پزیم و به خورد یکدیگر می دهیم.
من تاب نمی آورم،
آنچه که بی اعتماد و دور، به سخن می آوریم.
من رها می کنم،
آنچه تابحال از آن زخم خورده ام.
من انسانم و زندگی را در دستان توانمند خویش دوست تر دارم تا
در زبان آتشین و روح پر تنشم...
تو می دانی من چه می گویم.
Google bomb
+ بمب گوگلی arabian gulf برای خلیج همیشگی فارس...
در یک حرکت دسته جمعی شرکت کنیم و خلیج فارس رو پس بگیریم.
+بمب گوگلی 300 the movie فیلمی درباره ایرانی های زشت و وحشی!
اطلاعات کامل درباره فیلم 300
همه این کارا برای اینه که بلکه بتونیم قسمتی از هویتمون رو پس بگیریم، پس مشارکت کنیم...
+ ايستگاه ملت مسدود است...
حکایتی دیگر از زبان عروسک کوکی از 5شنبه، 8 مارس.
Friday, March 09, 2007
زیستن در تهدید و اتهام
روزهای تهدید، تهدید و تهدید....
روز سوم بازداشت ما بود و هنوزحق تلفن زدن به خانواده هامون رو نداشتیم. همه حدود نیم ساعت با دست به در آهنی سلول هاشون زدند و شعار بود که در فضای بند209 طنین افکن می شد....اوین صاحب نداره....بی خبری شکنجه است...اعتصاب تا آزادی....بازجو که کارشناس نیست، بازجویی اش هم مجاز نیست....شهلای من کجایی، چرا تو انفرادی....و باز سرود زیبای جنبش زنان و شعاری که برای هشت مارس، در همون سلول های سرد و نمدار ساخته شد....حقوق برابر، حق مسلم ماست...
"وبلاگ محبوبه حسین زاده، پرنده خارزار"
...برای
...همه آنان، از زن و مرد، که بازنایستادند و به پاسداری آزادی برخاستند:
چراغی به دستم چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمد ها
باز ایستاده اند
و خورشید، از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند
"شاملو"
Wednesday, March 07, 2007
دربند
به چه اتهامی باید دستانم را ببندی، صورتم را با نگاه خراش دهی و دندانهایم را که از خشم می فشارم، به زور و تهدید مردانهی نامردگونهات تکه تکه کنی؟
- آنجاست، آن مقصد نهاییای که من به تو نشان دادهام آنجاست. تو را میگذارم و خود بازمی گردم به دوپای شعف! که ماندهای! که چشم بسته آوردهامت و دست بسته رهایت میکنم...
هر آینه اگر دست و پا و دندانم را هم بشکنی فکر و ذهن مرا تسخیر نتوانی کرد؛ تو ناتوانترینی؛ از اندیشیدن، از روشنای ذهن.
- تو لطیف و نازک بدنی! تو زیبا و کم هوشی! تو کم رمقی! زنی! پس بمان. با علاقهی من در همینجا که هستی بمان...
کودک تو زیر دستان من است و هر آنچه تو نمیدانی به او خواهم آموخت؛ و هر آنچه مرا بخوانی از آن به پوزخندی میگذرم.
دستان و پاهایم را به بند کشیدی و ندانستی که آنچنان به سیاهی فرو میروی که خاک تا اندیشهات فرو میرود و قهر و نامردی و نامردمی، دستانت را، هم از آزار من ناتوان خواهد ساخت، که خودت و حتی کودکت را به زیر کشانیدی ولی اندیشهی مرا نتوانی کرد.میبخشمت به نادانی و ناتوانی؛ و چنان میزیم که روزگار از من به نیکُوی و از تو به بدنامی یاد کند...
چنین بُوَد که من آزادم...
گفتگويي کوتاه با پرستو دوکوهکي پس از آزادي
نامه سرگشاده 620 فعال سیاسی و دانشجویی خطاب به هاشمی شاهرودی
چرا؟
این روزا خیلی سخت می گذره
حتی دوستات، نزدیکترین دوستات، نمی دونن تو وجودت چی می گذره... و برداشت هایی می کنن که انقدر ازت دوره که ... تاب و توان حتی حرف زدن رو هم ازت می گیره...
نمی تونی
نمی دونی
من چی می گم
چرا؟
Saturday, March 03, 2007
تابع سرنوشت
احساس می کنم خیلی کوچیک شدهام؛
گاهی انقدر غرق در احساساتم میشم که فکر میکنم خشم و بدبختی همهی اون چیزیه که دارم.
انقدر به هم بد و بیراه میگیم که مثلا دلمون خالی شه، یه آخیش از ته دل هم میگیم ولی... یه خورده که میگذره انگار غم دلمون هزاران برابر میشه.
این چه زندگی یه؟ این چیزیه که به خاطرش گفتن: فتبارک الله احسن الخالقین؟!
ما را چه میشود؟