Thursday, February 26, 2015

کارگاه مجسمه های گِلی لوک و آبی چشمانش

یه جایی روی خیابون Danforth  بود. نزدیک محله یونانی ها. تازه بود برام. ولی قدیمی. میشد با محله های شوش و خزانه مقایسه کرد. ولی به هر حال با Google Map باید پیدایش کنی! مدرن! چند صد متر بیشتر تا مترو فاصله نبود. در رو که جلوش یه تابلویی که قبلا سفید بوده و روش نوشته شده بود مدرسه ی مجسمه سازی لوک باز کردم. ژژژژژ... جلوت پله بود. چپ و راست دو تا در دیگه که روی هر دوش نوشته بود وارد نشوید! انگلیسی لهجه داری گفت: Hello?  از بالای پله ها. لباس کار آبی نفتی، جین پاره، موهای پریشان. یک شخصیت تبلور یافته از دل داستان ها! حدودا 60 سال شاید هم اینطور نشان می داد. تنها نقطه ی روشنش آبی چشمانش بود. اصلا به رسم اینجایی ها لبخند نمی زد. عبوس گفت : بیا بالا و منتظر من نشد. من مثل همیشه رفتم، دو پله یکی و سرخوش! چه کارگاه نامرتبی! همه جا پر از همه چی بود. از یک مجسمه ی بزرگ یک شیطان -که تا همین حالا دارم فکر می کنم در چه کوره ای آن را پخته بود- بگیر تا ظروف فتیله ای کودکانه ی روی هم چیده شده ی بد ترکیب.
داشت برای کارگاهش یک قفسه ی چوبی می ساخت.
همانطور که پشتش به من بود و به تخته ای که جا نمی رفت می گفت : گُه، از من پرسید  چی کار می تونم برات بکنم؟  جا خوردم! حتی نگفت بشین! چند قدم برداشتم و چند تا کلمه را در ذهنم جابجا کردم: اطلاعات می خوام. راجع به این و آن ... درس هم میدم.
یه کم مهربان تر گفت: تازگی ها معلم سفال گرفته ام. برگشت: اهل پرشیایی؟
لبخند بزرگم که از ترس گم شده بود برگشت: بله! ایران. شما؟
فرانسه. اینجا محله ی مسلمون هاست. من خوشحالم که اینجام چون یه مسجد اینجا هست و قیمت خونه ها بالا نمی ره!  تنها جمله ی کمی شخصی ش بود که می شد حسی را هم در صورتش ببینی! من هم از فضا استفاده کرده نکرده لبه ی یه چهارپایه ی خیلی کثیف و خاکی نشستم و زدم زیر خنده!  
دوباره رفت سراغ قفسه ش تخته های بیشتری آورد. هیچ کدام اندازه نبود. نمی دانم واقعا می خواست اتفاقی یک تخته ی مناسب پیدا کند؟! حتی به ذهنم رسید بپرسم چرا نمی بُریشان؟! ولی زبان به دهان گرفتم! در عوض سرم رو برگرداندم سمت کارها و پرسیدم: میشه کارهاتون رو ببینم؟ جواب نداد! با احتیاط برگشتم و فهمیدم از یک قمقمه ی بزرگ چیزی می نوشد! تمام که شد گفت: حتما!
سر صبح لابد قهوه می خورد!
از این صدای ژژژژ زیر پایم خوشم نمی آمد راجع به کارهایش هم حرف نزدم. کمی به حرف آمده بود و چند جمله ی دیگر گفت راجع به اینکه کار مجسمه و سفال اینجا خوب هست یا نیست.
بعد هم چند دقیقه ای وقت صرف کرد و زیر لب زمزه کرد: کاغذ کاغذ کاغذ... تا یک کاغذ خیلی تمیز از جایی بیرون آورد. یک نام برایم نوشت و گفت : این را پیدا کن. دوستی قدیمی است شاید کمکت کند.
و من به این فکر می کنم که به قول دوست عزیزم نون ب. همه ی موقعیتهای این دنیا کمیک است. (در فارسی چه می گوییم به این کمیک؟ مسخره؟!) یا می تواند باشد. و من گاهی شاید بتوانم از این هزارتوی شبکه ای از آدمهای مختلف و روابط گوناگون سر برآوردم و به موقعیت ها به دید مسخره نگاه کنم و بنویسم و لبخند بزنم، که این همه ی داستان است...