Tuesday, February 27, 2007



عکس از شیرین نشاط*


Friday, February 23, 2007

نیاز و راز


بالا آوردم

همه خاطراتم را

تکه های زرد و سبز گذشته را

و به همه آنها نگریستم آنچنان که دردی تو را در بگیرد و نتوانی سخنی از آن برآوری

از این همه کدورت و از این همه خام طمعی خسته و دلشکسته می نمودم گویی دریایی در وجودم مرا به سمت قهرقرایش می برد...

چگونه این همه پایین افکنده شدم

چگونه تو دستم را در لحظات آخر نمی گیری

چگونه مرا به راه انتخاب می کشانی در حالی که چشمانم را می بندی، قلبم را جریحه دار می بینی...

من خسته ام

از همه چیز و همه کس

دیوار

دیوار

آنچه به دور ما کشیده است جز حصاری تنگ و باریک و کم نور نیست.

تو به جای جای خاطراتم واقف و دیده گشاده ای

من تو را در هیچ لحظه ای جای نگذاشته ام

من تو را به همه ی لحظاتم پیوند زدم

و اکنون به تو محتاجم

آنگونه که تو دستانم را در دستان بزرگ و روشنت بفشاری و مرا از قهقرای وجودم بیرون بکشی

من زیسته ام چون تو خواسته ای

من مخلوقی سرکش بوده ام

من دیگر به تلافی برنخواهم خواست

مرا از انرژی لبریز نکن

من خسته ام

آنچنان که خواب آلود راه می پیمایم

آری دستانت را می جویم و می یابم

در این لحظات جز به آنها به چیزی نیازمند نیستم

گرمای شعله ای و نور تابنده ای دربرم می گیرد

تو هستی و دیگر هیچ چیز نیست

تکه ای هنوز از زردی و سبزی باقی مانده است

نور بدانها نیز بتاب

حقا.

Wednesday, February 21, 2007

احتمال

رفتم جلو، تو چشاش نگا کردم... خشم از صورتم لیز می خورد و ترس رو تو پره های دماغش می دیدم. نفسم رو کنترل می کردم که منظم و تند بیاد بیرون.

کنترل نداشت. گوشه های لبش سر می خورد رو به پایین و هی دوباره می کشید بالا.

دستام از محبت پر بود: سرد سرد. می خواستم چشمام رو ببندمم که نبینمش.

دلش به هم می خورد. آشوب بود. پلک نمی زد. می ترسید. از پرده در شدنش.

دلم می سوخت. چشمامو نبستم.

دستام رو جست. از سردی و مردگی بیش از حدش ترسید. بیشتر ترسید.

خسته شدم،

رهاش کردم.


امید


او تو را از دام صیاد خواهد رهانید؛
از خوفی در شب نخواهی ترسید؛
زیرا گفتی تو ای خداوند ملجاء من هستی و حضرت اعلی را ماوای خویش گردانده ای؛
هیچ بدی بر تو واقع نخواهد شد و بلایی نزد خیمه تو نخواهد رسید؛
زیرا که فرشتگان خود را درباره تو امر خواهد فرمود تا در تمامی راه هایت تو را حفظ نمایند.
تو را بر دست خود بر خواهند داشت مبادا پای خود را به سنگ بزنی...

مزمور نود و یکم

Saturday, February 17, 2007

آزادی، آزادی

یه تاکسی - مینی بوس(!) سوار شدم امروز ...

پسر راننده، اول، جلو پیش خود راننده نشسته بود. ولی وقتی مسافر زیاد شد راننده بهش گفت بدو برو عقب، بذار بشینن. پسرک اومد عقب رو پله ی جلوی در نشست...

در رو باز باز گذاشته بود. من هر آن منتظر بودم با یه ترمز پرت شه وسط خیابون. آخر سر طاقت نیاوردم خم شدم بهش گفتم در و ببند خطرناکه. در رو بست... پدرش ولی سر چهار راه بهش گفت در رو باز کن مسافر جمع کن. پسرک که بین حرف من و پدرش گیر کرده بود(لابد بین عقل و احساسش) در رو نیمه باز گذاشت و سر هر چهارراه سرش رو تا ته می کرد بیرون داد می زد:


آزادی، آزاااااااادی ...











Thursday, February 15, 2007

آشفته

صدای دورِ به تو نامه می نویسم،

یه بشقاب پوست پرتقال،

یه ماگ با چای مانده،

یه مانیتور،

و یه تلفن بیسیم،

اینها دور و بَرَمَن...

ذهنم پر از آشفتگی یه، از لابلای همه ی این آشفتگی ها گاهی حسهای عجیبی هم بیرون میاد مثل ترس، مثل خنده، مثل سردرد...

نگاه که می کنی می بینی دهها نفر الان پای مانیتورشون نشستن دارن تایپ می کنن، صدها نفر الان پای ماهواره ان و هزاران نفر همون کارایی رو انجام می دن که تو فکر می کنی فقط تو انجام می دی و خیلی هم مهمه..! از بالا که نگاه می کنی می بینی یه نقطه ی کوچیکی بین این هزاران هزار نفر...

این اهمیت تو رو کم می کنه یا زیاد؟! این به تو قوت قلب می ده یا عدم اعتماد به نفس؟!

تا حالا فکر کردی...؟


Wednesday, February 14, 2007

دلتنگیهای آدمی را باد ترانه می خواند...


غروب یکی از همین روزا- خیابان ویلا

کلمه

دلم شکست
هر کلمه درفشی بود بر نهاد من، که داشت کم کم به خودش و به فطرت نیکوی آفرینشش هم شک می کرد
گناه، گناه، احساس گناهی سنگین، چون بار هزاران ساله ی اتهام دروغینی دوشم را نه، که وجودم را می خراشید... و انگشت این اتهام به سمت من چنان نشانه رفته بود که حتی به خرده های دل شکسته ی من هم به استهزاء اشاره می کرد و می خندید
غلوی که در کلمات موج می زد مرا هم به بازی می گرفت و تلاطم وجودم را هم... نمی دانم، هنوز هم نمی دانم چگونه هضم کنم حجم آن همه چراهایی که در ذهنم به طوفانی منتهی شد که بارانش را به ابرهای آسمان امروز بخشیدم

Tuesday, February 13, 2007

آنها که دروغ می گویند

دغدغه ی یه ذره پول ممکنه آدم رو به مرزجنون و ناتوانی بکشونه... توی این مملکتی که مردم می رن شعار برای حق مسلمشون می دن می دونن که درگیر چه چیزای کوچیکی هستیم و چه صدها و هزارها حق مسلم است که نداریم و اجازه شعار برای آنها نداریم که هیچ، صدایمان هم در بیاید ... بگذریم

پایان شب سیه سپید است

باز

دارم موفق می شم؟
می تونم بازم بنویسم؟
گاهی فکر می کنم روزمرگی و خستگی و دغدغه های همگانی که دیگه نوشتن نداره. از طرفی دلم همین نوشتن های برای هیچ کس رو می خواد که به قول نمی دونم کدوم آدم نسبتا بزرگی واقعی ترین نوشته ها هستن... پس بالاخره منم شروع می کنم به نوشتن بی ...هیچ نقشه ذهنی ای، بی هیچ مخاطبی و بی هیچ