Thursday, July 11, 2013

Rebirth


از کجا می آید این آوای دوست...








Saturday, July 06, 2013

رو به نو

این روزها اگر نُه ماهه‌ی پیدا کردن است 

مرا به آن راه نهانی‌ای ببر 
که در میانه‌ی آن،
این بار،
به دنبال خودم نگردم.

به بهشتی که
میوه‌هایش
نه به اشارتی
که به تلاش دیوانه وار (!)
به دستم آیند؛
ممنوعه نباشند.



Tuesday, July 02, 2013

نو

این روزها روزهای پیدا کردن است...
تو را از میان کاغذهای دورریختنی بیرون کشیدم. 

تناقض معنی‌داری است! و می‌دانم که تو هم زمانی مرا پیدا می‌کنی. 

ولی این روزها روزهای پیدا کردن است.
انقدر که خاک اینجا را گرفته‌ام! به دفتر و قلمم سر زدم؛ حتی فکر کرده‌ام ساز هم بزنم. حالا دوستی دارم که عزیز است و هوای نوشتن دارد و مرا هم هوایی می‌کند. 

همانطور که ما با هم و به بهانه‌ی هم می‌نوشتیم.
و ما در 20 سالگی چقدر از شهریار مندنی پور می خواندیم و چقدر از ابوتراب خسروی بدمان می‌آمد! یادت هست؟ آن جلسه‌‌ی دانشکده‌ی مهندسی را که بدو بدو رفتیم تا او بگوید: حافظ نقطه‌ای بود در ادبیات ما و حالا منم؟!

و این روزها سرم گرم است ولی یادم نمی‌رود که قرار بود رنج‌نامه ننویسم.
اگرچه بغض گلوی من را چنان بفشارد که بترسم شریکم ببیند و نتوانم برایش توضیح دهم ... که تو چقدر مهم بودی. چقدر آن سال‌ها برایم مهم بود و او با چشمان روشن عمیقش مرا نگاه کند و هیچ نگوید.

آن‌ها که برای هم از درد می‌‌نوشتیم را چطور به باد می‌سپری؟

این لیوان شیر و عسل آنقدر داغ است که نمی‌توانم حتی در دستم بگیرمش. 
قهوه‌های کافه نادری و جای انگشت مرحوم هدایت یادت هست؟!

و این راست نیست که دنبال نشانه‌ای از تو می‌گردم؟ در دنیای غیر واقعی؟
آدم ممکن است دنبال نشانه‌ی چند نفر در دنیای مجازی بگردد؟

و تو آن نیستی!
تو که رفتی، نه، تو که کنده شدی، من هم شدم. شاید حتی اشک‌هایی که تو ندیدی، از درماندگی و حیرت و حالا از خشم و حسرت روزهایی است که جزئی از جوانی‌ ست.

ما با هم زاده شدیم.
و بالاخره اتفاق افتاد. تو به جای من به مسیری رفتی...
تو انتخاب نکردی، خودت را مجبور کردی.

و من با خوردن یک شیر و عسل گرم بهتر می‌شوم. 

و یاد آن نامه‌ای که امروز از بین آن همه دور ریختنی نجاتش دادم آزارم نمی‌دهد. نامه را من نوشته بودم و تو برایم بازنوشتی و فرستادی!

آرام‌تر شده‌ام و می‌خواهم بروم فیلم ببینم. لابد تو هم دیده‌ای. با آن دختر کوچکی که نامش را از من دزدیده‌ای!

انگار برایت کافی بود که سرت را لای برف‌های سرزمینی دیگر فرو کنی و محبت مرا به یک لج‌بازی ببخشی. 

خواهر سابقم!
روزهایی‌ست که می‌گذرند و یادم هست که عمق احساسات 20 سالگی چقدر زخم شده‌اند. حتی اگر باور نکنیم دردهای ما پوستی نبود. درد مشترک بود. 




و منتشر کردن این واگویه ها جرأت می خواهد که من این روزها پیدا کرده ام...