Wednesday, January 01, 2014

دوم سال 2014 است!
امروز آن روزی است که انتظارش را داشته‌ام. امروز در شهری نو و کمی احمق (!) که راه‌های خیلی زیادی برای مسائلش ندارد و فقط یک سری قانون تعریف شده را بلد است پشت میز جدیدم و پشت همه‌ی گذشته‌ی پیچیده‌ام نشسته‌ام و قوانینش را برای رانندگی جستجو می‌کنم. شهر جدید من اما با همه‌ی من مرا پذیرفته است –یا لااقل اینطور ادعا می‌کند. هر روز ولی نگاه من به او فرق می‌کند.
دوستانی دارم و جدید می‌یابم ولی همانم که بودم. دلتنگی‌ها و بغض‌ها اما از جنس همیشگی نیست. از تنهایی و غریبگی نیست. از کدام ریسمان را بگیرم نیست. از همان دلتنگی ست. می‌دانی؟ آدم خودش را می‌آورد.باید بیاورد وگرنه ...

و می‌خواهم اعترافی کنم برای هیچ کس – که صادق‌ترین اعتراف هاست- که من به کودکی فکر می‌کنم که از آن من باشد... شاید ...