Wednesday, May 30, 2007

قالپاق

دو تا از بچه ها كه دوم-سوم راهنمايي ان و جزو بچه هاي خوب و درسخوون و هنرمند حساب مي شن اومدن تو.

همكار گراميم داشت برام توضيح مي داد (در حقيقت من رو روشن مي كرد) كه اين سي دي هايي كه از فلان دختره گرفته شده و خيلي بده و مثلا يكيش فيلم زهرا اميرابراهيمي يه، جرم سنگيني داره و بايد دختره رو بيرون كرد...

اومدن بچه ها باعث شد يه كم آرومتر حرف بزنيم... گفتم: ببين ‌با بيرون كردنش هيچي درست نمي شه كه بدتر هم مي شه. دختره با ظاهر موجهش (چادري يه مثل همين همكار من) معلومه چه خونواده اي داره، بره بگه چي؟ منو بيرون كردن؟؟؟؟ به چه جرمي؟؟؟ مي كشنش كه...

همكارم سفت و سخت چسبيده بود كه :‌ببين! اينا اين كارا رو مي كنن بعد دشمن هم از اين موقعيتها سوء استفاده مي كنه!! و فرهنگمون رو خراب مي كنه!!!

تو مغزم آشوب شد. هزارتا دري وري و فحش و بد و بيراه اومده بود تو ذهنم كه بهش بگم ولي خب قطعا نمي شد. كلي زحمت كشيدم اينا رو دادم گوشه ي ذهنم و با حرص گفتم:

دشمن كيه؟!

گفت خب آمريكا !!!....

بچه ها نشسته بودن آروم چيز مي نوشتن ولي گوششون هم داشت تيز مي شد.

خيلي حرف زدم تا بالاخره همكارم رو به اينجا رسوندم كه بابا هر بلايي سرمون مياد از خودمونه و ماييم كه پايه ي اوليه رو تو خونواده طوري كج مي ذاريم كه رفتار دختره و سي دي و فيلم آوردنش هيچ ربطي به چادر پوشيدنش نداره ! و البته قانع نشد كه امريكا به سودش نيست كه اين كارا رو بكنه و مثلا سي دي مستهجن بده به بچه هاي مردم!

خلاصه بحث تموم شد و همكارم داشت صفحه ي حوادث روزنامه همشهري امروز رو مي خوند... همينطوري كه داشت مي خوند دو تا دخترا هم ديگه اومدن و با ما همكلام شدن.

من اصرار داشتم كه حوادث رو نخوونه. من يكي جدا تحمل شنيدن اينكه "مادري دو فرزندش را به آب انداخت" نداشتم... هي به شوخي داد زدم نخوون بابا نخوون !

كه دخترا يه نگاهي به ما كردن و علاقه مندتر گوش دادن! همكار عزيز كوتاه نمي اومد.

(اين همكار يه استعداد جالبي توي خووندن و خوردن! همه ي قسمتهاي روزنامه داره و هر وقت من مي خوام يه چيزي رو بخوونم و حوصله ندارم مي دم دستش، خود به خود برام بلند بلند مي خونتش!)

خلاصه خوب كه همه ي حوادث رو از ريز و درشت خووند بچه هاي خوب و عزيز كه نوشتشون تموم شده بود، دم رفتن گفتن:

هه!‌ حالا خانم ما قالپاق مي دزديديم!!!

من و همكار گرامي بر و بر نگاشون كرديم... يهو خودشون رو جمع و جور كردن و يه وري خنديدن دو تايي. من فقط تونستم بگم: خب بعدش چي كارشون مي كردين؟

- براي ماشين خودمون مي دزديديم!!!

+ مگه چندتا قالپاق مي خواست ماشينتون؟

- حالا ديگه! هر كدوم هم در نميومد مي شكستيم...

اون يكي هم اضافه كرد: - آره خانم مال پرايدها خيلي هم زود مي شكنه به درد نمي خوره

+ تو گفتي دوم راهنمايي اي معصومه؟...


كوچه

اينجا يه كوچه ياريك اطراف ميدون جمهوري يه. ته كوچه يه خونه ي قديمي باريكتر هست كه يه گلدون زرد روي يكي از پنجره هاش از دور داد مي زنه كه صاحبش هم همونقدر قديميه... دارم عكس مي گيرم كه مياد بيرون و به داخل دعوتم مي كنه... ازش عكس مي گيرم، نشونش مي دم و مي رم...
با صد هزار مردم تنهايي
بي صد هزار مردم تنهايي




Monday, May 28, 2007

رو به راه

فراخوانی‌ست: جاده‌ای است که انتهای آنرا نمی‌بينم. قدم در راه می‌گذارم اما به صد دلناگرانی. مه گرفته و سبزگون و چشم‌نواز است. قطره‌های مه بر تنم می‌نشيند. اين ابرهای بازيگوش کم سن و سال به پدربزرگهای خود در آسمان چشمک می‌زنند و در پايين‌ترين سطح پرواز خود مرا در ميان می‌گيرند و آنچه از انتهای جاده اعتماد نام دارد را از من می‌پوشانند.
گويی خواب است ولی خواب نيست. هوشيار و پرهيجان به پيش می‌روم بی آنکه بدانم منتهای آن چيست... جاده بسيار همراه است. هموار و لذت‌بخش. پوشيده از ماسه‌های نرم و دل‌انگيزی که گاه مرا به دو به پيش می‌راند: برهنه پا و سراندازان! ..........
ناگهان از دم و از لحظه بيرون می‌آيم، آينده را، انتها را می‌نگرم دست از هيجان و پا از ره برمی‌دارم. سرم را ناباورانه بر شانه‌ی راه می‌گذارم و شک تمام وجودم را در بر می‌گيرد. شک از راهی که رفته‌ام...
نجوايی شيطنت‌آميز در گوشم می‌خواند که شايد به پيشم براند شايد نيز ترديدم را بزدايد. من اما دودل و دلناگرانم. اوريم و تميم* در دست دارم. از تصميم فرو می‌مانم سنگهای پيشگو را بين انگشتانم می‌فشارم و يکی را انتخاب می‌کنم.
جاده فريبنده و ابرهای شيطنت، جذاب است. من اما در حال کناره گرفته‌ام.

و اين قصه ‌سر‌ دراز دارد ...

Urim and Thummim*

Wednesday, May 23, 2007

آموزش


امروز يه جلسه توي قسمتي از وزارت آموزش و پرورش گرامي داشتم.
همينطور كه نشسته بوديم و بعضي حضرات حرف مي‌زدن و من در عين حال به اطراف نگاه مي‌كردم، توجهم به چيزهاي بسيار جالبي جلب شد!‌
اول اينكه در اتاق نسبتا بزرگي كه دور يكي از ميزهاش نشسته بوديم، با در و ديوار چوبي و فضاي نسبتا گرمش، گوشه‌ي ديوار، يك جالباسي بود. احتمالا ازش براي آويزون كردن لباس‌هاي گرم زمستوني استفاده مي‌شده. طبعا الان كه هوا به غايت گرمه نمي‌‌بايست چيزي بهش آويزون مي‌بود... ولي...
يك چفيه به آن آويزان بود!!‌
استفاده‌ي تابستاني‌ جالباسي‌هاي آموزش و پرورش رو هم فهميدم!

اما نكه‌ي جالبتر و البته بسيااااااااااار جالبتر‌اينكه، در قسمتي كه آقاي محترمي با هيبت آشناي وزارت‌خانه‌ها، نشسته بود و گويا مسئول سايت گروه‌هاي آموزشي بود، يك دست نويس، سمت آقا رو مشخص مي‌كرد. روي اين تابلو كه ظاهرا مي‌خواست بنويسه وب سايت(website)، نوشته شده بود:

Web Sight


به عكسهايي كه به زور و با هزار ترفند از صحنه گرفتم دقت كنيد!!

و اينجا هر ادراه‌اي و هر سازماني نيست. به خدا اينجا جايي‌يه كه براي تربيت و آموزش بچه‌هاي اين مملكت، يعني همون آينده سازان، تصميمات خيلي مهم گرفته مي‌شه...
بابا آخه انقدر ...!؟؟!!؟
نمي‌دونستم بخندم يا گريه كنم.

ديگه خود حديث مفصل بخوان ازين مجمل...




وحشي‌ترين*


"توحش". به اين بازي دعوت شده ام...
آريو عزيز مرا به بازي‌اي قديمي دعوت كرده است...
بازي‌اي كه به اندازه‌ي سالهاي عمرم آنرا مي‌بينم، مي‌شنوم و در حال حاضر با بيشترين امكان‌، با پوست و گوشتم، يا حتي نزديك به استخوانم حس مي‌كنم...
هر چه بنويسم ناشي از احساس و برانگيزاننده‌ي رنج و دردهاي اكثريت خوانندگان است...
ديگر خسته شده‌ام... من به هيچ روي اين چنين زندگي را نخواسته‌ام ولي بدان دچارم... زندگي‌اي عميقا شكل گرفته با توحش.
زماني را تصور كن كه دختركي دبيرستاني فكر و ذكر و همه آرزويش موزيك باشد و دستان پير صنعتگران هنرمند...
حالا زماني را تصور كن كه دختري اين‌بار بزرگتر، فكر و ذهنش، همه درد باشد و آرزوي رهايي... رهايي از توحش، همين...
اين زمان اكنون است و من از نوشتنش بيزارم.................
همه در خانه و جامعه تلخند...


*اين عنوان از نوشته درون و برون عزيز گرفته شده.

+ امروز توي آرايشگاه برگه ي امضاءها را گذاشتم بماند! استقبال عالي بود! هنوز كلمات از دهانم در نيامده گفتند امضاء مي كنيم!‌ ...

+ اين نيز بگذرد...

+گاهي چقدر رابطه ي بين آدمها عجيب و غريب مي شود ...

Monday, May 21, 2007

دوم خرداد 1386

مي بيني همه چيز به هم پيچيده است؟

فردا دوم خرداد است...

فريادهاي از ته گلويمان را يادت هست؟

چند سال پيش بود؟

1000 سال؟

شايد چند قرن از آن گذشته باشد. من چيز زيادي به خاطر ندارم.

يادت هست رفرم، رفرم را كه ورد زبانمان بود؟ يادت هست آرزوها و اميدهامان را؟ يادت هست؟ جدي يادت هست؟

من نمي دانم كه به خاطر داشته باشم...

اين روزها آرزويم جز نفس كشيدني به آرامي نيست... اين روزها فقط مي خواهم در خيابان به دست مرد سالاراني غارنشين و نامرداني آدم خوار، كتك نخورم...

اين روزها فقط مي خواهم مرا كه به چشم هرزه نگاه مي كنند، كتك نزنند...

اينها همه شبيه طنز است. نه شبيه واقعيت. به تن شما هم عرق سرد مي نشاند؟

آقاي خاتمي؟ آقاي اصلاحات؟

آروزهاي ما را يادت هست؟

ما اين روزها اگر از آن اراذل و اوباش سر كوچه متلك و مسخره و هزل شنيده باشيم هم، دلمان برايشان نگران است كه مبادا به تحقير و توهين نامردانه اي آفتابه و چيزهاي ديگر از گردنش كه به همان متلكها افراشته بود، آويزان كني...

ما اين روزها دلمان براي همو هم مي سوزد... او مگر ديگر چه چيز براي از دست دادن دارد؟ فردا دودش در چشم ما كه دلمان سوخت و گريه مان گرفت و هيچ كار نتوانستيم بكنيم مي رود...

فردا دوم خرداد است. هيجان آن ساعات يادت هست؟ كتكهاي نيروها و مبلغان آن يكي كانديدا را چطور؟...

مي دانم زياد يادت نمي آيد چون اين روزها...

اگر انسان باشي و روز به روز فيلمها و عكسهاي فاجعه آميزتري از حاكمانت، (آنها كه بر تو حكم مي رانند را مي گويم)، ببيني ديگر به هيجان آن روزها فكر نمي كني...

امروز يكم خرداد بود و ساعات و لحظات و روزهايي كه هيجان اولين رأي را داشتيم...

دارد يادم مي آيد: اولين رأي ... اولين باري كه با اينكه از سن قانونيمان دو سه سالي مي گذشت، اولين بار بود كه دلمان مي خواست در سرنوشتمان، همه، شريك باشيم.

دارد يادم مي آيد... آن وقتها اسم آن روز هم رويمان ماند: شديم دوم خردادي...

يادت آمد؟

امروز و اين روزها چقدر ناشبيهند... چقدر هبوط كرده ايم...

اگرچه كه دلمان به ميليونها امضاء هنوز قرص است...

اگرچه كه آقايان، نشانه هاي خدا (آيت الله ها را مي گويم)، دارند كم كم، كم مي آورند و دارند كم كم تأييدمان مي كنند...

ولي تو بگو به دل آن دختراني كه اين روزها، در سالگرد دوم خرداد، بي هيچ جرمي صورتشان را نشان خون نشاندي، فرض كردي اينجا همان ميدان جنگ است و آنها دشمنان مهاجم، چه نشاندي؟

چه در بطن مردمت كه آن روز آنها را فراري دادند پروردي؟

گيريم كه آرزوهاي ما يادمان رفته باشد،

ولي ...

بالاخره شما هم كم مي آوريد. مي دانم. چون ...

در دلمان چيزي نشسته است كه تو هيچ از آن بويي نبرده‌اي.

Friday, May 18, 2007

ماجراهاي شهر من


تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا چه اندر خورد

ببین ای خردمند روشن​روان
که چون باید او را ستودن توان

همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست

به مناسبت روز حكيم بزگوار فردوسي توسي
از داستان اکوان دیو شاهنامه



و اما اين تابلو كه اين روزها در جاي جاي شهر مي بينيم...!


عكس اين بيل بورد بزرگ و البته جالب توجه را من از چهاراه ولي‌عصر گرفتم ببخشيد كه كيفيتش خوب نيست چون دقيقا يكي از پليس‌هاي گرامي كنارم ايستاده بود و داشت با چشم‌هاي دريده مرا نگاه مي‌كرد كه دارم چه مي‌كنم! ولي خب حتما شما هم در خيلي جاهاي ديگر از شهر ديده‌ايد و مي‌توانيد پس از اين بحث برويد آن را در يك جاي ديگر كه سر راهتان است ببينيد.

فكر كردم بد نيست آن را نشانه‌شناسي كنم.

اين تابلو جاي بحث فراوان دارد.
از نحوه قرار گرفتنش در خيابان شلوغ و چهاراه پر رفت و آمدي مثل چهارراه ولي‌عصر شروع مي‌كنيم. تابلو با يك زاويه‌ي مناسب، تقريبا به خيابان مشرف است. طوري كه هم رهگذران و هم ماشينهاي حركت كننده از جنوب به شمال و از غرب به شرق آنرا مي‌بينند.
زمينه‌ي سفيد و روشن و بي هيچ شلوغي كاملا ديده شدني است. برخلاف پوسترها و بيل بوردهاي اين چنيني كه پر از عناصر و مودولهاي مذهبي و رنگ‌هاي تند بوده هميشه.
اولين چيزي كه در اين تابلو يك بيننده را به خود جذب مي‌كند چهره‌ي معصوم و نگاه مظلومانه‌ي دختركي كاملا محجبه با پوششي تيره –مشكي- است كه از زمينه‌ي روشن آن بيرون مي‌زند.
نگاه دخترك بسيار گيراست و از لحاظ احساسي و عاطفي مي‌تواند شما را به خوبي قلقلك دهد. خصوصا كه نگاه مستقيم در دوربين يكي از تكنيك‌هايي است كه عكاسان از آن بهره مي‌گيرند كه به بيننده القاء كنند تو با هر زاويه‌اي كه بايستي، نگاهِ توي عكس تو را دنبال مي‌كند.
سربند قرمز دخترك معصوم با توجه به رنگ تند آن و سابقه و پيشينه‌يي كه همگي ما از اين سربندها داريم، دومين نقطه‌ي توجه است. روي سربند نوشته شده : يا زهرا.
اين نوشته علاوه بر تجديد خاطره‌ي دوران جنگ و بازي با قسمت‌هاي احساسي درون شما و زنده كردن آن خاطرات كه با عكس در دست دخترك - كه مي‌تواند در ذهن شما اين را القاء كند كه دخترك عكس پدر شهيدش را در دست گرفته است – تأثير ديگري هم دارد.
فكر مي‌كنيد چرا سربندي سبز با نوشته‌ي مثلا "يا ابوالفضل" انتخاب نشده؟
بله درسته... اشاره به نام حضرت زهرا در سربند دختركي مظلوم با عكس پدري شهيد در دست، به شما كه پيشينه‌اي مذهبي- سنتي – تاريخي داريد مي‌قبولاند كه فضا، فضايي كاملا پاك و معصومانه است، با نام زهرا و رنگ تند و جلب توجه كننده‌ي قرمز.
دختركي كه همه‌ي اين خصوصيات را دارد، از نظر سني هم هيچ برچسبي به وي نمي‌چسبد. او نه مي‌تواند بسيجي باشد نه پليس زن نه هيچ چيز ديگري چون او فقط يك كودك است و "زهرا" الگوي وي و لباس اوست.

اما تصوير جنبه‌هاي ديگري هم پيدا مي‌كند. مثلا كودكي كه با اين لباس و قاب عكس در دست، خيره به شما مي‌نگرد، گوييا حق خود را از پدر از دست رفته‌اش از شما مي‌خواهد.
او دارد با زبان بي زباني به شما مي‌گويد: من پدرم را از دست داده‌ام به خاطر مذهبم (يا در درجه دوم وطنم) يا براي شما. اين پيام كه ناخودآگاه از ذهن مي‌گذرد مي‌تواند القاء كننده اين باشد كه مرا دريابيد و مانند من رفتار كنيد. پاك باشيد و نشانه‌ي پاكي را هم به شما نشان مي‌دهم. همين است كه مي‌بينيد: اينطور لباس پوشيدن و محجبه بودن.

اينجا مي‌رسيم به همراه شدن شعار پوستر با پيام تصويري آن:‌
گل عفاف در بوستان حجاب مي‌رويد.

اين شعار كه قسمت اول آن "گل عفاف" چندين برابر بزرگتر و با رنگ قرمز، هم رنگ سربند دخترك، نوشته شده، يك استعاره است.
شما هم ناخودآگاه مي‌توانيد ياد اين بيفتيد كه فرزندان و كودكان را به گل‌هاي باغ زنگي و اين جور چيزها منتسب مي‌كنند. پس گل عفاف همان دخترك كوچولوي مظلوم است و البته به عفت و عفيف و پاكدامن بودن هم برمي‌گردد.
پس يعني اگر مي‌خواهي دختري به پاكي زهرا داشته باشي ...
دنباله‌ي شعار را دنبال كن: او "... در بوستان حجاب مي‌رويد."
پس هم دخترت به پاكي زهرا مي‌شود و هم عفتت را حفظ كرده‌اي.

دختري كه مي‌تواند به عنوان نمود و نماينده‌ي همه‌ي دختران ايراني آن بالا رفته باشد. خصوصا كه قاب عكس در دستش، فضاي القاء شده در جامعه را مبني بر برتر بودن شهدا و جنگ رفته‌ها، بر سر شما مي‌كوبد.

اما يك نكته‌ي باريك اينجا هست كه وقتي همه‌ي اينها از ذهن من گذشت، مرا به لبخند و يا شايد پوزخند وا داشت. چيزي كه شايد خيلي از شما هم مثل من قبل از همه‌ي اين تبادرات ذهني كه گفتم، به اين نكته توجه كرده باشيد. و آن كلمه‌ي "عفاف" است!
طراح اين پوستر اگر كمي بيشتر در جامعه مي‌بود و يا به پيشينه‌هاي ذهني مردم توجه مي‌كرد، حتي با يك دقت و توجه سطحي مي‌توانست به خاطر بياورد زماني را كه به دليل تمهيدات متدبرانه‌ي دولت(!)‌ قرار بود براي كم كردن سطح تخلفات اخلاقي در جامعه (يا همان افزايش ميل جنسي و نبود امكانات كافي براي جوانان و تعدد روابط غير مشروع و معروف!) تصميم گرفت "خانه‌ي عفاف" راه بيندازد! و...
يادم هست كه اين تصميم هوشمندانه تا مدتها شده بود دست‌آويز! و حتي كلمه‌ي عفيفه و عفت و غيره با برخي كلمات ديگري كه مي‌دانيد(!) مترادف شده بود!

و راستش اين اولين چيزي بود كه با توجه به رنگ قرمزش به ذهن من متبادر شد: "‌گل عفاف!"‌
و حتي همه‌ي آن چيزهايي كه در بالا گفتم ناخودآگاه به شكلي ديگر در ذهنم شكل گرفت. تا جايي كه حتي با پوزخند به دخترك و قاب عكس در دستش نگاه كردم و پيش خودم گفتم: چشم پدرت روشن!!!


Wednesday, May 16, 2007


زیرکی را گفتم این احوال بین،خندید و گفت

صعب روزی، بوالعجب کاری،پریشان عالمی


Thursday, May 10, 2007

منم که با محک حجاب بد یا خوب می شوم


...

آنها غريق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان رامفلوج کرده بود


لگد،توهین، تحقیر
و قربانی، قربانی، قربانی


آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پير و خسته شان تير می کشيد


...تفو




Wednesday, May 09, 2007

من عصبانی ام یا: چگونه می توان به یک ملت پوزخند زد

من عصبانیم. به شدت هم عصبانی ام. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. امروز کم مانده بود از گرمای وسط ظهر، که داشتم برای خودم، مردم، برای دولت، برای کشور عزیزمان، از یک محل کار به یک محل کار دیگر می‌رفتم، کم ماند بود از گرمای وسط ظهرش گریه کنم. می دانم این تازه اول گرماست... وای به خرما پزان تابستان و تموز...
گرمم بود و به خودم که نگاه می‌کردم دلم به هم می‌خورد. می‌خواستم مقنعه و مانتو مشکی بلندم را در بیاورم. فقط گرمم بود همین.
من مدل نیستم. من مانکن نیستم. فاحشه و تحریک کننده هم نیستم. من فقط گرمم است... برادر می‌فهمی؟ گرمم است.
می‌خواهم این گرما را توی صورتت بالا بیاورم. می‌خواهم این مقنعه را که با سیلی نگاهت و لحن کثبفت گفتی "بکش جلو " دور گردنت بیندازم و بگویم یک روز تمام این را سرت کن، بعد با همان خفه‌ات کنم. همین.
خفه‌ات کنم؛ می‌دانی چرا؟ برای اینکه آنقدر به من گفتی من کثیف و پلیدم، من عامل فسادم، من چنین و چنانم که اصلا خودم را دوست ندارم...
من انگار احساس می‌کنم باید خیلی قشنگ و عروسک باشم. من باید دل هر مردی را از دور ببرم. من باید بوی تحریک آمیز، راه رفتن و حرف زدن پر عشوه داشته باشم. من باید دماغم را عمل کنم. فکٌم را هم، چون اندکی به قشنگی آن عروسکی که تو می‌گویی نیست. من باید هیکل جنیفر لوپز را داشته باشم ولی برایش ورزش نکنم. چون بد است. دختر که نمی‌دود. دختر که کوه نمی‌رود. دختر که دوچرخه سواری... .
پس رژیم می‌گیرم. چاره ندارم. رژیم طولانی و سخت. رژیم بیماری. رژیم اعتماد به نفس... پس خودم را از خوردن هم محروم می‌کنم. مثل همه‌ی لذتهای دیگری که ندارم. باید خوشگل به نظر برسم. همین. زن در نظر من، در نظر جامعه من، در نظر مردان من، در نظر زنان من یعنی همین.
من اصلا خودم را دوست ندارم چون من می خواهم کار کنم. موقع کار کردن نمی‌رسم و نمی‌توانم آرایش کنم یا حتی موهایم را شانه کنم. من وقتی وقتم را به درس و کار و تحقیق می‌گذرانم نمی‌توانم روی لحن صدایم کار کنم. نمی‌توانم ناخنهایم را دائم پدیکور کنم. نمی‌رسم همیشه دلبر باشم. من میان یک پارادوکس عمیق، بین آینه و تصوُر، گیر کرده‌ام. دست و پا می‌زنم. ولی من باید زیبا به نظر برسم برادر، آقای رئیس جمهور.
و تو تا کی می‌خواهی نان هیزی‌ات را بخوری؟
تا کی می‌خواهی توی چشم من و مادرم، یا به پاهای خواهرت نگاه کنی و شب هم با دخترت سر سفره بنشینی و نان همین هیزی‌ها را در گلویش فرو کنی؟

من عصبانیم خواهر. من از تو بیش از همه عصبانیم. تو که دیروز دنبال دختران 13-14 ساله‌ات دویدی و به باد فحششان گرفتی و هزار بد و بیراهِ نشنیده بهشان گفتی و روانه کلانتریشان کردی؟ تو که وقتی گستاخی‌شان را دیدی هلشان دادی. تو که نام پلیس بر خود گذاشتی ولی به جای امنیت، جز رعب و نفرت بر چهره‌ی دخترکت چیزی به جا نگذاشتی؟
دخترت به حکم تو با آدمکش‌ها (کسانی که آدم می‌کشند) و با دزدها (کسانی که پلیدی و بدخبختی و پستی از سر و رویشان می‌بارد) همنشین شد. دخترت امروز به من گفت : این آخرش بود خانم! جای بد بدش را هم دیدیم!...
یادت می‌آید خواهر؟ کارت کتابخانه‌‌اش را ازش گرفته بودی. یادت می‌آید؟ امروز یک کارت دیگر خواست و باید پول کارتش را می‌داد و امروز هزار بار لعنتت کرد و هزار بار غصه خورد.
و تو چطور فکر کردی او دیگر کاکلش را از جلوی چادرش بیرون نمی‌گذارد؟ چطور فکر کردی تهمت‌هایت خوب تربیتش کرده و بد و بیراه‌های تو از منکر نهیَش کرده‌ است؟ و او دیگر با پسر قرار نمی‌گذارد؟ و او دیگر با دوستانش تو را و اعمال تو را یک چیز عادی نمی‌پندارد و دیگر خودش را رفته تا آخر خط نمی‌داند و ... ؟
او دیگر کتابخانه نمی‌آید... خواهر.
تو این را نمی‌خواستی. می‌دانم. چون بوی گندش دامان پاک تو را زودتر از هر کس خواهد گرفت. چون تو همان جایی کار می‌کنی که این دخترک را زودتر از همه‌ی ما خواهی دید و دختران دیگرت را و خواهرانت را. تو می‌خواستی امر به معروف کنی. تو می‌خواستی جامعه آرمانی درست کنی. تو –یادم هست- به خاتمی رأی داده بودی.

من عصبانیم و شما با اینکه در چشمان من نگاه می‌کنید و نفرت و عمق عصبانیتم را می‌بینید چیزی نمی‌گویید خواهر، برادر. پوزخند هم می‌زنید. پلیس را کوچک و حقیر و نفرت‌انگیز هم می‌کنید. جامعه را پر از وحشت می‌کنید. دختران و پسران را تا نهایت جرم و جنایت هم می‌برید ولی آخر...
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید ؟

Tuesday, May 08, 2007

این روزهای خیلی عجیب

امروز یه نفر ازم تو خیابون پرسید: ببخشید می دونید مدرسه ی شهید پروین اعتصامی کجاست؟

+این روزها حسابی درگیرم. درگیر همان ماندن و رفتنهای همیشگی. درگیر همه ی چیزهای انسانی و فوق انسانی که این روزها می گویند حیوانی ست...

+این روزها از ترس امنیت جامعه می ترسم به خیابان بروم. امروز پلیس راهنمایی هم به دختری با شال کوتاه تذکر داد!!

+این روزها توی اتوبوس، تاکسی و خیابون نسبتا طولانی سمیعی، تا برسم به محل کارم، این رو گوش می کنم:


Je suis malade complètement malade
Comme quand ma mère sortait le soir
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir
...

صدای قشنگ لارا فابین رو از دست ندین. به نظر من که جدا بی نظیره... علاوه بر اینکه می بردت به هر جا بخوای خیال پرادزی کنی ...


Sunday, May 06, 2007

...هزار بار نوشتم و پاک کردم به تن این چند وجب دیوار مجازی

می گویند نوشته های برای هیچ کس صادقترین نوشته هایند.

اینجاست : یک دفترچه شعر قدیمی، دو تا گوشی، و دستهای بی توان من.

انگار خواب می بینم... یک سردابه ی قرون وسطایی ...

علی عابدینی! انگار هر طور بچرخد، به سود حمید هامون تمام می شود..!

سال 84، همین روزها بود که نوشتم ...

Wednesday, May 02, 2007

تمیز، سفید، براق

یه مشت مجسمه که بریزی رو هم و عین خیالت هم نباشه. اونا نه احساس دارن نه عقل، نه هیچی. مجسمه هایی قشنگ، تمیز، سفید، براق... که نمایششان خیلی خوب از آب درمی آید... دلت برایشان غنج می رود. نمایشهای زیادی هم می شود با آنها اجرا رفت. مثلا راه پیمایی، یا سنگ پرتاب کنی به سفارت فلان، یا شعار حق مسلم، یا ... هر وقت هم لازم شد که برشان می گردانی به دخمه. همان پستویی که بودند را می گویم. پوشش و ظاهرشان را هم تنشان می کنی و می کاری جلوی ویترین. آخر نه احساس دارند نه زبان، نه عقل نه هیچ چیز دیگر.

بعضی هاشان سوراخ دارند، بعضی هاشان برجستگی. مهم نیست یعنی به ما مربوط نیست. تا جایی که می توان باید سوراخ را عمیقتر و برجستگی را برجسته تر کرد. باید روی همینها گرداندشان. باید مواظب هر حرکت یا هر تکانشان بود. مجسمه اند که باشند از اول که اینطور نبودند...

فعلا چنان ذهنش هاشان را درگیر آن سوراخ و آن برجستگی کن که یادشان برود کله و دستشان را. مبادا تکانی بخورند یا احساسی از خودشان نشان بدهند. هر آن می توانی و اجازه داری بفرستیشان به پستو. با همان لباس و ظاهری که تو تعیین می کنی. آنها یک مشت مجسمه اند با سوراخ یا برجستگی...

همین.