یه مشت مجسمه که بریزی رو هم و عین خیالت هم نباشه. اونا نه احساس دارن نه عقل، نه هیچی. مجسمه هایی قشنگ، تمیز، سفید، براق... که نمایششان خیلی خوب از آب درمی آید... دلت برایشان غنج می رود. نمایشهای زیادی هم می شود با آنها اجرا رفت. مثلا راه پیمایی، یا سنگ پرتاب کنی به سفارت فلان، یا شعار حق مسلم، یا ... هر وقت هم لازم شد که برشان می گردانی به دخمه. همان پستویی که بودند را می گویم. پوشش و ظاهرشان را هم تنشان می کنی و می کاری جلوی ویترین. آخر نه احساس دارند نه زبان، نه عقل نه هیچ چیز دیگر.
بعضی هاشان سوراخ دارند، بعضی هاشان برجستگی. مهم نیست یعنی به ما مربوط نیست. تا جایی که می توان باید سوراخ را عمیقتر و برجستگی را برجسته تر کرد. باید روی همینها گرداندشان. باید مواظب هر حرکت یا هر تکانشان بود. مجسمه اند که باشند از اول که اینطور نبودند...
فعلا چنان ذهنش هاشان را درگیر آن سوراخ و آن برجستگی کن که یادشان برود کله و دستشان را. مبادا تکانی بخورند یا احساسی از خودشان نشان بدهند. هر آن می توانی و اجازه داری بفرستیشان به پستو. با همان لباس و ظاهری که تو تعیین می کنی. آنها یک مشت مجسمه اند با سوراخ یا برجستگی...
همین.
1 comment:
دقیقا. این ملت رو تو اولیه ترین نیاز هاشون میخان نگه دارن که هیچ فکری بیشتر از شیکم و زیر شیکم نداشته باشن
Post a Comment