فراخوانیست: جادهای است که انتهای آنرا نمیبينم. قدم در راه میگذارم اما به صد دلناگرانی. مه گرفته و سبزگون و چشمنواز است. قطرههای مه بر تنم مینشيند. اين ابرهای بازيگوش کم سن و سال به پدربزرگهای خود در آسمان چشمک میزنند و در پايينترين سطح پرواز خود مرا در ميان میگيرند و آنچه از انتهای جاده اعتماد نام دارد را از من میپوشانند.
گويی خواب است ولی خواب نيست. هوشيار و پرهيجان به پيش میروم بی آنکه بدانم منتهای آن چيست... جاده بسيار همراه است. هموار و لذتبخش. پوشيده از ماسههای نرم و دلانگيزی که گاه مرا به دو به پيش میراند: برهنه پا و سراندازان! ..........
ناگهان از دم و از لحظه بيرون میآيم، آينده را، انتها را مینگرم دست از هيجان و پا از ره برمیدارم. سرم را ناباورانه بر شانهی راه میگذارم و شک تمام وجودم را در بر میگيرد. شک از راهی که رفتهام...
نجوايی شيطنتآميز در گوشم میخواند که شايد به پيشم براند شايد نيز ترديدم را بزدايد. من اما دودل و دلناگرانم. اوريم و تميم* در دست دارم. از تصميم فرو میمانم سنگهای پيشگو را بين انگشتانم میفشارم و يکی را انتخاب میکنم.
جاده فريبنده و ابرهای شيطنت، جذاب است. من اما در حال کناره گرفتهام.
و اين قصه سر دراز دارد ...
Urim and Thummim*
2 comments:
بايد ره توشه بر داشت و قدم در راه بي برگشت گذاشت
http://mardook.blogspot.com
تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس
خود راه بگويدت كه چون بايد رفت
عينالقضات همداني؟! (مطمئن نيستم!)ا
Post a Comment