Thursday, June 21, 2007
هر كو به تماشايي
يك اتفاق ساده
داشتيم قدم ميزديم. راه طولانياي نبود ولي زير مهتاب هلاليِ اين شبهاي گرم، براي اينكه حرف بزني و به زمين و زمان بد و بيراه بگويي، وقت خوبي بود.
كافي بود وسط بد و بيراهها و گلهها، بين همهي اشكها و آهها و ميان اخمها و تند نفس كشيدنها، فقط يك لحظه، دوستت بخواهد تو را از حالي كه داري خارج كند و بخواهد بخنداندت......
حالم خوب نبود و ترسيده بودم... دورمان را گرفتند. خيابان شلوغ بود و پر از ماشين ولي كسي در پيادهرو نبود. دورمان را گرفتند و شروع كردند به حرف زدن... ترسيده بودم... دوستم را نميخواستم صدا كنم. نميخواستم اسمش را به زبان بياورم... فقط ميخواستم پيش هم باشيم ولي او به بازي گرفته بود و ميخنديد.
حالم خوب نبود... يك لحظه ديدم از هم جدامان كردهاند و دارند ميبرندمان... تهديد كردم، فرياد زدم، دوستم را صدا كردم... چند قدمي دور شدند، دوباره آمدند... گريهام گرفته بود... ميخواستم حرف بزنم... آنها را نميخواستم... نميفهميدند... ميرفتند و ميآمدند... از جلوي كلانتري آن طرف خيابان رد شديم، امنيههاي آنجا هم انگار ما را و چشمان پر ترس مرا نديدند...تهديد كردم ... نميديدند ... حالم خوب نبود و فقط ميخواستم رهايم كنند ...
توصيهي يك دوست را به ياد آوردم و تقريبا فرياد زدم: شمارههاتان را بدهيد و بريد.
دوستم تعجب كرده بود... سعي ميكرد اوضاع را كنترل كند...
حالم اصلا خوب نبود ...
من به هيچ چيز ديگر نميانديشيدم ...
وقتي به خانه رسيدم، از همين يك اتفاق ساده، خسته بودم، بيش از پيش.
Tuesday, June 19, 2007
Saturday, June 16, 2007
فاصله ي بي فروغ
حالا فاصله ي زيادي است بين من و تو
انقدر كه همه ي آن شهري كه دوست مي داشتيم را، آن لحظه ها و آن خاطرات را هم با خود برده است
فاصله اي كه به نزديكي قلابي اين روزها ست
خسته ام
بيش از آن كه بحثي كنم
حتي امشب از تلفن زدن به تو فرار كردم
از حرف زدن با تو
كه روزگاري –شايد هزاران سال پيش – تسكين بود
نمي دانم 11 سال را در چند هفته مي خواهي به گوداب فراموشي بكشاني
نمي دانم ولي مي دانم
اشتباه مي كني
و روزگاري باز مي گردي
آنگاه شايد دير شده باشد
"تو كه مي داني "من تكرار نمي شوم" و "خيلي هم زود دير مي شود
Tuesday, June 12, 2007
شيلدا
قصه اي كه مي خوام بگم از آقاي اريش كستنر ه. قصه ي قشنگي كه به خوندنش مي ارزه... من خلاصه اش كردم براي كسايي كه تو اين روزاي شلوغ وقت خوندن ندارن:
يكي بود يكي نبود، مردمي بودن توي شهر شيلدا بسيار باهوش، ماهر، شجاع و آگاه. انقد كه از همه جاي آلمان ميومدن مي بردنشون كه راهنما و مشاور و وزير و وكيل بشن.
تا جايي كه توي شهر هيچ مردي باقي نموند و زنان، تنها، شهر رو نتونستن اداره كنن و همه چي بهم ريخت. در نتيجه مردم شيلدا تصميم گرفتن احمق جلوه كنن كه مردم از جاهاي ديگه نيان ببرنشون.
همون موقع معلم شهر بهشون مي گه اين كار رو نكنين چون اگه بخوايين احمق جلوه داده بشين بعد از يه مدت واقعا احمق مي شين. ولي تمام مردم بهش مي خندن. معلم مي گه: ببينين از همين الان شروع شد. مي گن چي؟ مي گه: حماقتتون.
خلاصه ... انقد اين حماقت فاجعه آميز بود كه مثلا شهرداري رو بدون پنجره ساختن و براي نورش سقفش رو برداشتن. تو سالهاي كمبود نمك، نمك كاشتن كه نمك درو كنن. ناقوس كليسا رو براي اينكه دست غارتگرهاي جنگ نيفته انداختن تو دريا و ديگه هرگز پيداش نكردن و ... و ... و ...
بالاخره يه روز يكي يه گربه آورد تو شهر. شهري كه پر از موش بود. مردم شيلدا خوشحال شدن وقتي ديدن موجودي پيدا شده كه موشها رو فراري مي ده. آخه تا حالا گربه نديده بودن. پس به قيمت گزافي گربه رو از صاحبش خريدن و وقتي صاحب گربه هه داشت در مي رفت كه مبادا مردم بفهمن اين چيه و پشيمون بشن ازش پرسيدن اين چي مي خوره؟ گفت : باقي مونده ها رو مي خوره.
مردم وحشت كردن. چون به خاطر حماقتشون فكر مي كردن بعد از تموم شدن موشها ممكنه هر چي باقي مونده رو بخوره. پس دنبالش كردن تا بگيرنش ولي گربه هه هي در مي ره...
مردم هر ساختموني رو گربه هه مي رفته آتيش مي زدن كه بتونن بگيرنش و ... تموم شهر آتيش مي گيره... مردم همه خونه خراب و آواره به شهرهاي ديگه مي رن و ساكن جاهاي ديگه مي شن. شهر شيلدا ديگه وجود نداره ولي ...
مردمش هستن. حتي احمقهايي كه الان هم در بين ما هستن از نوادگان همون مردمن. ولي خيلي وقتها قابل شناسايي نيستن چون در روزگار ما احمقها هم مثل آدمهاي باهوش به جاه و مقام مي رسن و به مال و منال و خوشبختي هم.
اما از كجا مي شه تشخيصشون داد؟
تنها نشونه اي كه اين امكان رو به ما مي ده اينه كه اونا بندرت از چيزي كه دارن راضي ان ولي در عوض آدماي از خودراضي و مغروري ان.
بنابراين بايد مواظب باشيد!
مواظب ديگران و فكر مي كنيد ديگر كي؟
درسته، حتي مواظب خودتون.
Monday, June 11, 2007
Tuesday, June 05, 2007
هنوز خرداد است
صداي رعد و بوي خيسي،
نواي شور دلشدگان و چاي داغ،
چشم پرخواب و دونه هاي باروني كه دوست داري سرت رو طوري بگيري كه عمود بريزه رو گونه هات...
و حقا كه زندگي صحنه ي بازيست!
اما نادر ابراهيمي راست مي گفت كه نمي تواند مرا به بازي كوچك شكست خوردگي بكشاند...