یه تاکسی - مینی بوس(!) سوار شدم امروز ...
پسر راننده، اول، جلو پیش خود راننده نشسته بود. ولی وقتی مسافر زیاد شد راننده بهش گفت بدو برو عقب، بذار بشینن. پسرک اومد عقب رو پله ی جلوی در نشست...
در رو باز باز گذاشته بود. من هر آن منتظر بودم با یه ترمز پرت شه وسط خیابون. آخر سر طاقت نیاوردم خم شدم بهش گفتم در و ببند خطرناکه. در رو بست... پدرش ولی سر چهار راه بهش گفت در رو باز کن مسافر جمع کن. پسرک که بین حرف من و پدرش گیر کرده بود(لابد بین عقل و احساسش) در رو نیمه باز گذاشت و سر هر چهارراه سرش رو تا ته می کرد بیرون داد می زد:
آزادی، آزاااااااادی ...
No comments:
Post a Comment