این روزها
روزهای پیدا کردن است...
تو را از میان
کاغذهای دورریختنی بیرون کشیدم.
تناقض معنیداری
است! و میدانم که تو هم زمانی مرا پیدا میکنی.
ولی این روزها
روزهای پیدا کردن است.
انقدر که خاک
اینجا را گرفتهام! به دفتر و قلمم سر زدم؛ حتی فکر کردهام ساز هم بزنم. حالا
دوستی دارم که عزیز است و هوای نوشتن دارد و مرا هم هوایی میکند.
همانطور که ما
با هم و به بهانهی هم مینوشتیم.
و ما در 20
سالگی چقدر از شهریار مندنی پور می خواندیم و چقدر از ابوتراب خسروی بدمان میآمد!
یادت هست؟ آن جلسهی دانشکدهی مهندسی را که بدو بدو رفتیم تا او بگوید: حافظ
نقطهای بود در ادبیات ما و حالا منم؟!
و این روزها
سرم گرم است ولی یادم نمیرود که قرار بود رنجنامه ننویسم.
اگرچه بغض گلوی
من را چنان بفشارد که بترسم شریکم ببیند و نتوانم برایش توضیح دهم ... که تو چقدر
مهم بودی. چقدر آن سالها برایم مهم بود و او با چشمان روشن عمیقش مرا نگاه کند و
هیچ نگوید.
آنها که برای
هم از درد مینوشتیم را چطور به باد میسپری؟
این لیوان شیر
و عسل آنقدر داغ است که نمیتوانم حتی در دستم بگیرمش.
قهوههای کافه
نادری و جای انگشت مرحوم هدایت یادت هست؟!
و این راست
نیست که دنبال نشانهای از تو میگردم؟ در دنیای غیر واقعی؟
آدم ممکن است
دنبال نشانهی چند نفر در دنیای مجازی بگردد؟
و تو آن نیستی!
تو که رفتی،
نه، تو که کنده شدی، من هم شدم. شاید حتی اشکهایی که تو ندیدی، از درماندگی و
حیرت و حالا از خشم و حسرت روزهایی است که جزئی از جوانی ست.
ما با هم زاده
شدیم.
و بالاخره
اتفاق افتاد. تو به جای من به مسیری رفتی...
تو انتخاب
نکردی، خودت را مجبور کردی.
و من با خوردن
یک شیر و عسل گرم بهتر میشوم.
و یاد آن نامهای
که امروز از بین آن همه دور ریختنی نجاتش دادم آزارم نمیدهد. نامه را من نوشته
بودم و تو برایم بازنوشتی و فرستادی!
آرامتر شدهام
و میخواهم بروم فیلم ببینم. لابد تو هم دیدهای. با آن دختر کوچکی که نامش را از
من دزدیدهای!
انگار برایت
کافی بود که سرت را لای برفهای سرزمینی دیگر فرو کنی و محبت مرا به یک لجبازی
ببخشی.
خواهر سابقم!
روزهاییست که
میگذرند و یادم هست که عمق احساسات 20 سالگی چقدر زخم شدهاند. حتی اگر باور
نکنیم دردهای ما پوستی نبود. درد مشترک بود.
و منتشر کردن
این واگویه ها جرأت می خواهد که من این روزها پیدا کرده ام...
1 comment:
دیشب اینو خوندم، خیلی اتفاقی... توی قطار بودم و داشتم میومدم خونه... یه شب خیس و سرد لندنی... چند بار خوندمش... هزار بار بغض کردم... دوبار پیغام گذاشتم و هر دوبار قطار رفت توی تونل و پیغامم پرت شد یه جایی توی تاریکی... هی بغض کردم و فحش دادم به این ابروتراب خسروی نکبت که دست از سرم برنمیداره... به اون بیست سالگی کوفتی و به تو! توی کوفتی... به همه اون سالها و این سالها و همه ناگفته هایی که ناگفتنی هستن حالا حالاها...
به تمام جای انگشتهای هدایت که هر روز روی لیوان قهوه ام باهاشون ور میرم و به یادشونم... و به تمام نوشته ها و ننوشته ها و رفته و نرفته های بیست سالگی...
به همه چیزایی که جا نمیشن توی یه کامنت چند خطی... اما چند سال دیگه اسمش میشه: زندگی
... ...
...
Post a Comment