Wednesday, February 20, 2008

انسانم آرزوست

امروز عوض شدم! مهتاب جون رنگم رو تغيير داد! ولي از آرايشگاه كه اومديم بيرون خيلي از اين ماشين سبزها ترسيديم...

طبيعي بود كه هي از دستشون فرار كنيم ... وقتي وايساديم دم يه عابر بانك (ATM) كه ازش پول برداريم، يهو ديديم يكيشون داره صاف مياد طرفمون... من كه داشتم سكته مي‌كردم رسما...

آقا با يك عالم ريش اومد نزديك و صاف هم به ما نگاه مي‌كرد، يه لحظه، همه‌ي اتفاقاتي كه مي‌تونست بعدش بيفته رو تو ذهنم مرور كردم... نفسم رو تو سينه حبس كردم و منتظر شدم ... هيچ راه فراري نبود. ATM درست نبش يه كنج بود و ما تقريبا گير افتاده بوديم. جناب افسر كه يه اخم گنده هم تو صورتش بود، و اسلحه هم داشت، نزديك و نزديك شد تا اينكه بالاخره به ما رسيد ولي ... درست پشت سر من وايساد. من در حالي كه سعي مي كردم اوركت كوتاهم رو يه جوري پنهان كنم و موهاي تازه‌ام رو زير شال بچپونم، متوجه شدم اومده وايسه توي صف كه اونم از ATM پول بگيره!!...

خيلي ضايع بود اما با دوستم كه نمي‌دونم ازفرط ترس يا از شدت باد امروز، رنگ و روش حسابي پريده بود، به هم نگاه كرديم و پقي زديم زير خنده... آقاي سبزپوش كه خوب دست ما رو خونده بود فقط روش و كرد اونور و هيچي نگفت...! فكر كنم اونم تو دلش مي‌خنديد...!


1 comment:

Anonymous said...

لابد تبرج هم کرده بودی!!! میگگگگگگگگگگگگگگگگم.
..
.
. . .
راستی بهترون با ما نمی پرند... یعنی پریدن رفتن!!!