Wednesday, May 30, 2007

قالپاق

دو تا از بچه ها كه دوم-سوم راهنمايي ان و جزو بچه هاي خوب و درسخوون و هنرمند حساب مي شن اومدن تو.

همكار گراميم داشت برام توضيح مي داد (در حقيقت من رو روشن مي كرد) كه اين سي دي هايي كه از فلان دختره گرفته شده و خيلي بده و مثلا يكيش فيلم زهرا اميرابراهيمي يه، جرم سنگيني داره و بايد دختره رو بيرون كرد...

اومدن بچه ها باعث شد يه كم آرومتر حرف بزنيم... گفتم: ببين ‌با بيرون كردنش هيچي درست نمي شه كه بدتر هم مي شه. دختره با ظاهر موجهش (چادري يه مثل همين همكار من) معلومه چه خونواده اي داره، بره بگه چي؟ منو بيرون كردن؟؟؟؟ به چه جرمي؟؟؟ مي كشنش كه...

همكارم سفت و سخت چسبيده بود كه :‌ببين! اينا اين كارا رو مي كنن بعد دشمن هم از اين موقعيتها سوء استفاده مي كنه!! و فرهنگمون رو خراب مي كنه!!!

تو مغزم آشوب شد. هزارتا دري وري و فحش و بد و بيراه اومده بود تو ذهنم كه بهش بگم ولي خب قطعا نمي شد. كلي زحمت كشيدم اينا رو دادم گوشه ي ذهنم و با حرص گفتم:

دشمن كيه؟!

گفت خب آمريكا !!!....

بچه ها نشسته بودن آروم چيز مي نوشتن ولي گوششون هم داشت تيز مي شد.

خيلي حرف زدم تا بالاخره همكارم رو به اينجا رسوندم كه بابا هر بلايي سرمون مياد از خودمونه و ماييم كه پايه ي اوليه رو تو خونواده طوري كج مي ذاريم كه رفتار دختره و سي دي و فيلم آوردنش هيچ ربطي به چادر پوشيدنش نداره ! و البته قانع نشد كه امريكا به سودش نيست كه اين كارا رو بكنه و مثلا سي دي مستهجن بده به بچه هاي مردم!

خلاصه بحث تموم شد و همكارم داشت صفحه ي حوادث روزنامه همشهري امروز رو مي خوند... همينطوري كه داشت مي خوند دو تا دخترا هم ديگه اومدن و با ما همكلام شدن.

من اصرار داشتم كه حوادث رو نخوونه. من يكي جدا تحمل شنيدن اينكه "مادري دو فرزندش را به آب انداخت" نداشتم... هي به شوخي داد زدم نخوون بابا نخوون !

كه دخترا يه نگاهي به ما كردن و علاقه مندتر گوش دادن! همكار عزيز كوتاه نمي اومد.

(اين همكار يه استعداد جالبي توي خووندن و خوردن! همه ي قسمتهاي روزنامه داره و هر وقت من مي خوام يه چيزي رو بخوونم و حوصله ندارم مي دم دستش، خود به خود برام بلند بلند مي خونتش!)

خلاصه خوب كه همه ي حوادث رو از ريز و درشت خووند بچه هاي خوب و عزيز كه نوشتشون تموم شده بود، دم رفتن گفتن:

هه!‌ حالا خانم ما قالپاق مي دزديديم!!!

من و همكار گرامي بر و بر نگاشون كرديم... يهو خودشون رو جمع و جور كردن و يه وري خنديدن دو تايي. من فقط تونستم بگم: خب بعدش چي كارشون مي كردين؟

- براي ماشين خودمون مي دزديديم!!!

+ مگه چندتا قالپاق مي خواست ماشينتون؟

- حالا ديگه! هر كدوم هم در نميومد مي شكستيم...

اون يكي هم اضافه كرد: - آره خانم مال پرايدها خيلي هم زود مي شكنه به درد نمي خوره

+ تو گفتي دوم راهنمايي اي معصومه؟...


9 comments:

Anonymous said...

بزرگترين بدبختي ما ها همينه كه ميگي،‌بي سوادي و تصور اينكه مركز عالم هستيم.

Anonymous said...

بچه‌ها چيزي رو كه ببينن ياد مي‌گيرن. مي‌گم اقدامات كرده و نكرده‌ي اين همكارتو بده صفحه حوادث چاپ مي‌كنن حتما!

sooratgar said...

من كي راجع به بي سوادي حرف زدم مردوك جان!؟

Anonymous said...

منم با مردوک موافقم از بیسوادی هست که کسی باید فکر کنه آمریکاست که باعث همه مشکلات ما ایرانی هاست مثلا فیلم زهرا ابراهیمی آخه به آمریکا چه ربطی داره؟

Anonymous said...

سلام.خب بی سوادکه حتمانبایدخوندن نوشتن بلدنباشه.ماتوی مقاطع دکتراوبالاترش هم بی سواد داریم.نمونه می خواین؟!کابینه سرزمین جاوید!مثلاوزیرفخیمه کساد ورزی!والخ.
درکل مطالبتون به من چسبید.قلم توانای شماروتحسین می کنم.

sooratgar said...

ممنون محمدرضاي گرامي. من هم با نظر شما و مردوك و دوست ناشناسم موافقم كه بي سوادي بسيار مشكلزاست ولي فكر مي كنم سواد خيلي مفهوم كلي يه. ما از يك فقر فرهنگي عظيم رنج مي بريم كه حتي خيلي جاها به سواد داشتن هم مي چربد...

Anonymous said...

با اجازه من لینکتون کردم.خوشحال می شم به من سربزنید.باعث افتخاره

Anonymous said...

سلام دوست عزیز بخش کامنتهای وبلاگ بنده بنا به دلایل فنی مدتی غیرفعال بود لذااگرکامنتی گذاشتید ممنون می شوم دوباره تکرار کنید.
باسپاس

Anonymous said...

و چه غریبم من در این اثناء
و چه غریبم من
در پناه اهورا
من با هر سه مخالفم
البته منو ببخشین
تمام مشکل ما فرهنگه که متاسفانه نداریم
و همین طور اطلاعات از تاریخمون