"توحش". به اين بازي دعوت شده ام...
آريو عزيز مرا به بازياي قديمي دعوت كرده است...
بازياي كه به اندازهي سالهاي عمرم آنرا ميبينم، ميشنوم و در حال حاضر با بيشترين امكان، با پوست و گوشتم، يا حتي نزديك به استخوانم حس ميكنم...
هر چه بنويسم ناشي از احساس و برانگيزانندهي رنج و دردهاي اكثريت خوانندگان است...
ديگر خسته شدهام... من به هيچ روي اين چنين زندگي را نخواستهام ولي بدان دچارم... زندگياي عميقا شكل گرفته با توحش.
زماني را تصور كن كه دختركي دبيرستاني فكر و ذكر و همه آرزويش موزيك باشد و دستان پير صنعتگران هنرمند...
حالا زماني را تصور كن كه دختري اينبار بزرگتر، فكر و ذهنش، همه درد باشد و آرزوي رهايي... رهايي از توحش، همين...
اين زمان اكنون است و من از نوشتنش بيزارم.................
همه در خانه و جامعه تلخند...
*اين عنوان از نوشته درون و برون عزيز گرفته شده.
+ امروز توي آرايشگاه برگه ي امضاءها را گذاشتم بماند! استقبال عالي بود! هنوز كلمات از دهانم در نيامده گفتند امضاء مي كنيم! ...
+ اين نيز بگذرد...
+گاهي چقدر رابطه ي بين آدمها عجيب و غريب مي شود ...
1 comment:
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
Post a Comment