Friday, April 13, 2007

آتش مقدس


سوزاندمشان! آرام و بی هیچ تنشی. با لبخندی بر لب. یک نفس ِ همان شمع کوچک کافی بود. زیرشان گرفتم و ... ش ش ش ش ش ... سوختند.

دفترچه سال 85 را می گویم! همان که دوستش نداشتیم. سوزاندم که بی هیچ آدابی دورش نینداخته باشم.

به هر حال صدای ش ش ش اش همه‌اش را برد. همه‌ی دغدغه ها و دردها و انتظارها و دادها و بیدادها، همه‌ی فریادهای آزادی، همه‌ی اشک‌ها، همه‌ی آه‌ها، و همه‌ی لحظه‌های تلخ و شیرینش را. سالی را که از ابتدا تا نیمه‌اش دغدغه‌ی مدرکی بود که اگر آن همه حرصش را نمی‌خوردم و اگر آن همه برایش سگ دو نمی‌زدم انگار تمام نمی‌شد. همیشه باید آنقدر خسته شوی که دوستی برایت بنویسد طاقت بیار؛ آنگاه تمام می‌شود... و بعد هم می‌سوزد!

تمام که شد به صرافت تمام شدن این چیزها افتادم و رهایی‌اش چند ماه طول کشید! تقریبا تا آخر سال. گرفت و گیرهای عاطفی و درد و درمان‌های دوستانه که لابد ظالمانه‌ترین بخش این جهان است هم سوخت. بلد نبودن زندگی و درگیری‌های نامربوط هم که مزید بر علت شده بود هم آتش گرفت، و من از گوشه‌ی لب می‌خندیدم!

باید اعتراف کنم چاشنی همه‌ی این آتش-بازی-ها امید بود. امید به سال نکو و بهار تمیز و لب گشاده و ذهن آزاد و دل آرام و ... خدایی که نشسته بود لب پنجره و مرا تماشا می کرد و از گوشه لب ...

No comments: