سلامِ ختم رو که گفتن، از مسجد که اومدیم بیرون، به هم نگا کردیم دیدیم هیچ کدوم حوصله نداریم بریم خونه. چون نزدیک بود، یه تاکسی سوار شدیم برای استانبل و ... چند وقتی که کافه نادری نرفته بودیم.
توی تاکسی هر کدوممون داشتیم از یه طرف، از یه پنجره، بیرون رو نگا میکردیم، هیچ کی حرف نمیزد. اصولا روزایی رو پشت سر گذاشتیم که خیلی حوصله حرف زدن نداشتیم...
یهو یکی پیچید جلوی تاکسی و راننده هم شروع کرد بد و بیراه گفتن و طبق معمول این وقتا شروع کرد راجع به اینکه ملت خرن و نفهمن و چی ان و چی نیستن هی حرف زد. ما هیچی نمیگفتیم همچنان. با چشمای بی حالت خیابون رو نگا میکردیم.
تا اینکه راننده گفت مثلا بنزین گرون شده، شده 300 تومن هیچ کی هم صداش در نمیاد. یهو من و مریم انگار آب جوش ریخته بودن رومون. دوتایی تقریبا به حالت فریاد جواب راننده رو دادیم که : چی چی رو هیچی نمی گه. اون روزا که خیلی ها رفتن جلوی مجلس و توی میدون فلان و پارک بیصار چرا هیچ کی نیست ببینه و بیاد حمایت کنه؟؟؟... و خلاصه بحث درگرفت! آقای راننده که مثل بیشتر ایرانیهای توی اون سن و سال، تفکرات دایی جان ناپلئونیش رو میریخت بیرون و من و مریم و سارا هم هی میکشوندیم بحث رو به اونجایی که خودمون میخواستیم و خلاصه امضاء و .... پیاده شدیم.
ذهنهای خستهمون رو بردیم کافه نادری ... نشستیم که از شهر دور باشیم و از دغدغه ... که گارسون عزیز سفارشها رو که ازمون گرفت گفت باید برین اون سالون بشینین.
- ا؟ چرا؟
- (با اخم) قانونه خانم
عین سه تا برهی خوب کیفامون رو انداختیم رو دوشمون و رفتیم دیدیم توی اون سالون فقط دخترا نشتن. تازه انگار فهمیدیم چیه جریان. برگشتیم...
- ما هین جا راحتیم آقا
- نمی شه خانمای تنها باید برن اونجا
- عجب؟! ببخشید ولی ما نمیریم
گارسون مسن نادری که قطعا فقط مأمور بود و معذور، مستأصل شده بود. ما عصبانی بودیم. اولش تصمیم گرفتیم از کافه بریم بیرون ولی بعد دیدیم میخواییم اونجا بشینیم پس نشستیم.
- اه ... اینجا هم باید بریم تو پستو
- بی خیال حالا که نرفتیم. اوقاتتو تلخ نکن یه دقه اومدیم بیرون
چندتا آقای میز بغلی هم به گارسونه وساطتت ما رو کردن و خلاصه دست از سرمون برداشت. ولی مریم با تندی به گارسون گفت:
- حتما باید یه سیبیل سفارش کنه که...
که حرفش با رفتن گارسون نصفه موند.
چندتا دختر دیگه هم اومدن تو. گارسون به اونا هم گفت برین اون ور. دخترا قیافه هاشون کج و کوله شد. مریم رو کرد بهشون، به اشاره و زبان گفت: نرین!
دخترا خندیدن و محکمتر نشستن!
بعدا مسئول کافه با اون لهجهی ارمنی پیر و لرزانش گفت:
خب خانوم نمیشه که شوما که تنهایین این طاراف بشینین که... کمیته آذیت میکنه .........
ما نرفتیم. به خاطر سماجت خودمون یا به یمن وساطتت اون آقایون نمیدونم ولی ...
5 comments:
یه سوال ماشین چتد تا پنجره داشت؟
Dametoon garm!
!با اجازه تون 4 تا
آفرین بابا ای ول
صد در صد تو یکی، مثل بچه توخس ا داشتی از پنجره عقب نگاه میکرد و لابد زبون در میاوردی واسه ماشین پشتیا
Post a Comment