رفتم جلو، تو چشاش نگا کردم... خشم از صورتم لیز می خورد و ترس رو تو پره های دماغش می دیدم. نفسم رو کنترل می کردم که منظم و تند بیاد بیرون.
کنترل نداشت. گوشه های لبش سر می خورد رو به پایین و هی دوباره می کشید بالا.
دستام از محبت پر بود: سرد سرد. می خواستم چشمام رو ببندمم که نبینمش.
دلش به هم می خورد. آشوب بود. پلک نمی زد. می ترسید. از پرده در شدنش.
دلم می سوخت. چشمامو نبستم.
دستام رو جست. از سردی و مردگی بیش از حدش ترسید. بیشتر ترسید.
خسته شدم،
رهاش کردم.
No comments:
Post a Comment