Friday, February 23, 2007

نیاز و راز


بالا آوردم

همه خاطراتم را

تکه های زرد و سبز گذشته را

و به همه آنها نگریستم آنچنان که دردی تو را در بگیرد و نتوانی سخنی از آن برآوری

از این همه کدورت و از این همه خام طمعی خسته و دلشکسته می نمودم گویی دریایی در وجودم مرا به سمت قهرقرایش می برد...

چگونه این همه پایین افکنده شدم

چگونه تو دستم را در لحظات آخر نمی گیری

چگونه مرا به راه انتخاب می کشانی در حالی که چشمانم را می بندی، قلبم را جریحه دار می بینی...

من خسته ام

از همه چیز و همه کس

دیوار

دیوار

آنچه به دور ما کشیده است جز حصاری تنگ و باریک و کم نور نیست.

تو به جای جای خاطراتم واقف و دیده گشاده ای

من تو را در هیچ لحظه ای جای نگذاشته ام

من تو را به همه ی لحظاتم پیوند زدم

و اکنون به تو محتاجم

آنگونه که تو دستانم را در دستان بزرگ و روشنت بفشاری و مرا از قهقرای وجودم بیرون بکشی

من زیسته ام چون تو خواسته ای

من مخلوقی سرکش بوده ام

من دیگر به تلافی برنخواهم خواست

مرا از انرژی لبریز نکن

من خسته ام

آنچنان که خواب آلود راه می پیمایم

آری دستانت را می جویم و می یابم

در این لحظات جز به آنها به چیزی نیازمند نیستم

گرمای شعله ای و نور تابنده ای دربرم می گیرد

تو هستی و دیگر هیچ چیز نیست

تکه ای هنوز از زردی و سبزی باقی مانده است

نور بدانها نیز بتاب

حقا.

4 comments:

Anonymous said...

سلام
فكر كنم كه امواج غم انگيز پستهامون، همديگر رو صدا زدند
كاش ميشد از سرور بي پايان گفت
كاش...

ممنون از اينكه سر زدي. خوشحال ميشم كه به روز شدي بازم خبرم كني

در پناه حق

sooratgar said...

موج؟! نمي دونم ... فقط احساسي بود از درونم كه زياد هم آخرش غم انگيز نبود؛ بود؟

. said...

به نظرت ملت لپ تاپ ميخرن دوستاشونو بي خيال ميشن؟ اااا نميشن؟!! عجب اشتباهي ميكردم پس ،اخه فك كردم بي خيال ميشن

sooratgar said...

آها خب دوستی وجود داره که یه ماشین جاشو بگیره!؟ واقعا!؟