Friday, October 10, 2014

آبی و زرد. رنگهایی که الان چشمم را می بندم ظاهر می شوند. مال استور است. محل کارم. مردم می گویند از هرچه بدت بیاید سرت می آید، من برای هر چه احترام قائلم سرم می آید. روزی بود که دوستی می گفت برای خرج دانشگاهش باید کشیر میشده، گفتم برایت احترام قائلم...
فروشگاه معروفی ست. جای خوبی ست. اما من که هستم؟ اینجا چه می کنم؟
همه ی اتفاقات اینجا عجیب است.
خوابم می آید و نفسم هم تند شده. گویا تبم برگشته باشد. تا همین حالا که حرف می زدیم چیزیم نبود. فقط گفتی چقدر خسته ای به من. شاید دیروزش را یادت رفته بود که اشک امانم نمی داد. از صبح گریه می کردم. شاید فاصله ی گریه ها یک ربع – بیست دقیقه بود. از صبح تا ساعت 6 بعدازظهر که کلاس بچه ها را تمام کردم.
انگار به هم زده باشندت. از اول. از سر. دلت که به هم می خورد، همان را فرض کن حالا کل احوالاتت به هم بخورد. و از آن بدتر که بخواهی بسازی اش. چیزی ازت نمی ماند.
این خسته ات می کند. در خودت باشی. در خودت فرو بپاشی و در خودت زندگی کنی و ... بسازی.
خوب که تو هستی و می پرسی: امروز چطوری؟ و من می گویم ... آنچه که می گویم. خوب که تو می دانی مرا و می خوانی که چه می شود مرا. و من می دانم تو را و می خوانمت.

نتوانستم این را ننویسم. این روزانه ی کهنه ی من که اغلب جز درد درش نیست!
از روزهای کهنه ی کودکی می گفتیم حرفمان نیمه ماند. یادم هست که همان روزها هم مشکلات من عجیب بود. مشکلات من این بود که نباید حرف خانه را با هم مدرسه ای هایم می گفتم و البته حرف مدرسه را در خانه.
 نباید می گفتم که کدام یک از نزدیکانم زندانند و چرا مامان و بابا سر فدا کردن خودشان جنگشان می شود: که تو بچه داری، نباید. مشکلات من این بود که نگویم از درد، از موسیقی، از رنگ، وقت مدرسه. و نگویم از درد، از آه، از عشق، وقت خانه. که اینها یا آنقدر کوچک و دم دستی بود که ارزشی نداشت. یا آنقدر بزرگ بود که مثلا من نمی فهمیدمش. هیچ کدام هم نبود. همه چیز را هم می فهمیدم هم به اندازه ی کافی بزرگ بود. آنها بودند که آن طرف ماجرا بودند. آن بزرگترها. که حرفهایشان بزرگترانه بود به قول خودشان و فکر می کردند من چرا و چقدر بزرگانه می نویسم وقت بچگی. و برای من جلسه می گذاشتند. ولی خب مبارزه چیز دیگر بود. از من مهمتر بود. از برادر کوچک مظلومم هم. چون، آنها که در مدرسه بودند علیه آنها که در خانه بودند و برعکس، مبارزه می کردند...
همین یک پاراگراف کافیست که سرم را به دوران بیندازد و نفسم را حبس کند و تیره ی پشتم را که یخ کرده است به یادم بیاورد. همین کافی است که شبح ببینم، وحشت کنم و مثل همان دوران کهنه، دنبال آغوشی بگردم که پنهان شوم. نوشتن را بس کنم و بروم و بعد به خودم نهیب بزنم که تو دیگر بزرگ شدی ... این مال آن وقت ها بود. تمام.


No comments: