نمی دانم با این دیوایس (تو بخوان ماسماسک) های جدید
میتوان هوای نوشتن کرد و بهاش وفادار ماند یا فقط میشود رفع نیازی کرد، تکست
(بخوان اس ام اس) ی زد و تلاش چندانی نکرد؟! البته من یک جورش را خریدهام که قلم
داشته باشد میدانی؟ زیاد اهل نوستالژی هستم.
الان که توی تخت دراز کشیدهام و مینویسم صدای فیلم یا کارتون به زبان ( ِدیگر نه چندان غریب) بومی میآید که جماعت -جماعت کوچک ساکن خانه- مشغول گذراندن شبهای وسط هفته با آن هستند.
من اما سردم است. از سرما گریه هم کردهام اینجا. روزی که زیر 40 زیر صفر بود و من منتظر تنها وسیلهی نقلیه عمومی که قرار بود مرا به مقصد برساند و نیامد و نرساند! راه آمده را برگشتم و تمام راه توی شالی که تا زیر چشمهایم کشیده بودم مثل احمقها در اتوبوس گریه میکردم - میدانی اینجا هم چندان تفاوتی ندارد نمیخواهم اشکهایم را کسی ببیند.
میگفتم، دستانم سرد است. کارهای انجام نشدهی کالج تازهام نیمه باز ماندهاند و کتاب آییننامه کنارم. میدانی این هم از آن چیزهایی است که بی خودی از ذهنم میگذرد دایم که: من هنوز نمیخواهم بپذیرم که جایت که در دنیا عوض میشود باید از نخست شروع کنی. از اول. همه چیز را حتی آیین نامه را، حتی درس را .... پس کی درست میشود این دهکدهی جهانی که قولش را داده بودید؟!
درد مبهمی که در دلم میپیچد و می رود هم مازاد ماجراست که از جماعت و از کارِ نیمه باز مانده دورم کند. من نمیدانم آدم کجای دنیا حالش خوش است؟ قبول دارم که اینجا آنطور که در بَک هوم (یکی از اصطلاحاتی که اینجاییها برای وطنی که جا گذاشتهای به کار میبرند و من از ترکیبش خوشم میآید) تلاش میکردی از دلمردگی و ضعف و ناامیدی نمیری نیست ولی ... نمیدانم شاید زیاده مینالم...
میگفتم، اینجا کم سهتار گوش میدهم. امروز فهمیدم. خودم را سانسور میکنم. مراعات میکنم جماعت دوست نداشته باشند. تحمل سهتار را نهایت به قدمت سهتار محسن نامجو دارند!
درد راحتم نمیگذارد میپیچد و تا مرض گلو بالا میآید که بخواهی بالایش بیاوری و نمیآید دوباره میرود که بپیچد تا عمق...
دیگر از اینجا و زندگی تازه واردم بگویم که اینجا در روز چند دفعه هم میشود از خانه بیرون رفت و برگشت و خسته نشد. 4-5 ماه پیش همین که از سر کار تا خانه میآمدم گویی یک دارآباد را رفته بودم و برگشته بودم! اینجا با این همه راه دور و مه و برف باز هم خسته نمیشوی؛ له نمی شوی. اینجا همه راهشان دور است ولی خسته نمیشوند. غر هم نمی زنند. اینجا زندگی ماهیتش سخت است آنجا نبود، خودش سخت بود، ماهیتش نه! مثل خدایش که آنجا بزرگ بود و اینجا جور دیگری است! این هم از همان چیزهاست که می گویم باید از اول شوی...
الان که توی تخت دراز کشیدهام و مینویسم صدای فیلم یا کارتون به زبان ( ِدیگر نه چندان غریب) بومی میآید که جماعت -جماعت کوچک ساکن خانه- مشغول گذراندن شبهای وسط هفته با آن هستند.
من اما سردم است. از سرما گریه هم کردهام اینجا. روزی که زیر 40 زیر صفر بود و من منتظر تنها وسیلهی نقلیه عمومی که قرار بود مرا به مقصد برساند و نیامد و نرساند! راه آمده را برگشتم و تمام راه توی شالی که تا زیر چشمهایم کشیده بودم مثل احمقها در اتوبوس گریه میکردم - میدانی اینجا هم چندان تفاوتی ندارد نمیخواهم اشکهایم را کسی ببیند.
میگفتم، دستانم سرد است. کارهای انجام نشدهی کالج تازهام نیمه باز ماندهاند و کتاب آییننامه کنارم. میدانی این هم از آن چیزهایی است که بی خودی از ذهنم میگذرد دایم که: من هنوز نمیخواهم بپذیرم که جایت که در دنیا عوض میشود باید از نخست شروع کنی. از اول. همه چیز را حتی آیین نامه را، حتی درس را .... پس کی درست میشود این دهکدهی جهانی که قولش را داده بودید؟!
درد مبهمی که در دلم میپیچد و می رود هم مازاد ماجراست که از جماعت و از کارِ نیمه باز مانده دورم کند. من نمیدانم آدم کجای دنیا حالش خوش است؟ قبول دارم که اینجا آنطور که در بَک هوم (یکی از اصطلاحاتی که اینجاییها برای وطنی که جا گذاشتهای به کار میبرند و من از ترکیبش خوشم میآید) تلاش میکردی از دلمردگی و ضعف و ناامیدی نمیری نیست ولی ... نمیدانم شاید زیاده مینالم...
میگفتم، اینجا کم سهتار گوش میدهم. امروز فهمیدم. خودم را سانسور میکنم. مراعات میکنم جماعت دوست نداشته باشند. تحمل سهتار را نهایت به قدمت سهتار محسن نامجو دارند!
درد راحتم نمیگذارد میپیچد و تا مرض گلو بالا میآید که بخواهی بالایش بیاوری و نمیآید دوباره میرود که بپیچد تا عمق...
دیگر از اینجا و زندگی تازه واردم بگویم که اینجا در روز چند دفعه هم میشود از خانه بیرون رفت و برگشت و خسته نشد. 4-5 ماه پیش همین که از سر کار تا خانه میآمدم گویی یک دارآباد را رفته بودم و برگشته بودم! اینجا با این همه راه دور و مه و برف باز هم خسته نمیشوی؛ له نمی شوی. اینجا همه راهشان دور است ولی خسته نمیشوند. غر هم نمی زنند. اینجا زندگی ماهیتش سخت است آنجا نبود، خودش سخت بود، ماهیتش نه! مثل خدایش که آنجا بزرگ بود و اینجا جور دیگری است! این هم از همان چیزهاست که می گویم باید از اول شوی...
1 comment:
دهکدهی جهانی... چه عبارت قشنگی... نه، صبر کن: چه عبارت نامانوسی. چه تضادی دارند در کنار هم این دو واژه در یک عبارت. گاهی واژهها مینشینند درعین تضاد در کنارهم ولی نه آدمها.دهکدهی جهانی، هه! چه مسخره... دهکده هایوی ندارد صورتگر. که اگر داشت که دهکده نبود... دوام بیاور. روبهراه میشود.. خودسانسورنشو. بنویس... یادم میآید ...آنهمه رنجکشیدی که باشی/ باشین. همان خستهنمیشوی، لهنمیشوی خوب است
Post a Comment