Sunday, August 24, 2008


دوباره هوس نوشتن کردم...
یاد روزهایی که توی وبلاگ قبلی که جزو اولین وبلاگهای دنیا بود! و دیگه الان باز هم نمیشه افتادم... خوب بود گاهی می خوندمش. الان ولی دوست دارم دوباره یه چیزایی رو ثبت کنم. به دلیل  ماندگاری. ولی انگار یه جورایی هر کی وبلاگ می نویسه از درد و رنج و غم می نویسه. این روزها ولی کسی هست که به من بگه همش هم درد و رنج نیست... به خودم که برمی گردم می بینم شاید این درد و رنج بازی هم یه جور ژست روشنفکرانه یا روشنفکر نمایانه! بوده. از همون وقتی که 14-15 سالگی سهراب سپهری رو به جرم مثبت نوشتن گذاشتیم کنار و تصمیم گرفتیم شاملویی بشیم و فروغی. حالا خلاصه بزرگ شدم یا ژستهام تغییر کرده نمی دونم؛ به هر حال الان 14-15 سال از اون دوران می گذره. شاید هم تغییر لازمه ی دورانه.
القصه دیگه حالا اگه غم و غصه و درد و رنج ننویسم هم خیلی احساس جدی نبودن، یا حساس نبودن، یا گناه نمی کنم.
حالا پس هر چی نوشتم نوشتم قبول!؟

1 comment:

Anonymous said...

برای نويسنده شدن نیست که می​نويسم، می​نويسم که در سکوت به این عشقی که شبیه هیچ عشق دیگری نیست،دست یابم. «بوبن»