شاید حق با تو باشد،
شاید هنوز آنقدر آشنا هستیم که از دورها هم، بدون هیچ نمای نزدیکی، بدون هیچ نشانهای، میدانی اینجا از آن من است.
شاید حق با تو باشد،
من هنوز به تو، و نه به تو، به خودم در آن زمانها نزدیکم.
شاید حق با تو باشد،
این روزها و این دود و این تلخیها و این سایهی شوم هزاران تحریم و تحقیر مرا هنوز از آنچه دوست میدارم باشم و از آنچه آرزوهایم بوده است جدا نکرده و از تو با شهر آرام و دور و گوشهگیرت.
شاید...
یعنی میدانی من اینطور دوستتر دارم فکر کنم. اینطور که من هنوز همانم با همان دیدگاهی که میگفتیم و میشنیدیم و دوست داشتیم که بخوانیم و بدانیم و بمانیم و ...
ولی این روزها حرف حرف رفتن است و فکر فکر نماندن؛ حتی بگویی نگویی قصد قصد فرار.
این روزها و این شبها زود میخوابم و زیاد خواب میبینم. این شبها دستم به نوشتن کم میرود حتی در سبک خاطرات. یادت هست؟ آن دفتر سیاه را؟
اگرچه این روزها به پاس همان "خردک شرری" که هست، هنوز وقتی غصه دارم از روی جدول راه میروم و هنوز به نگاهی، کودک دلم را پرواز میدهم یا به اخمی دلم میگیرد؛
ولی این روزها به قلبم مهار میزنم و در میدان به دنبال دو چشم سیاه گرد نمیگردم! این روزها بهانههایم به تنگ شدن دلم کم میآید، یعنی همان مهار، حتی وقتی کسی سرم را میان دو دستش گرفت.
ناخن پایم یادت هست؟! هنوز جایش هست! دلم میخواستی به چه، از سرخی بیفتد؟!
ولی این روزها ...
نه، نمیخواهم به سیاق این دردنامهها آخرش را با دریغا ببندم؛ قلمم به گفتنش نمیلغزد هنوز.
گفتن درد ماندگاری برایت بس. مرا به همان دخترک عینکی غُدٌ آن روزها و گردون و ادبستان و طوس، یا خاتم و شیرَکی بخوان...
Tuesday, April 24, 2007
آن روزها
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment