دلم شکست
هر کلمه درفشی بود بر نهاد من، که داشت کم کم به خودش و به فطرت نیکوی آفرینشش هم شک می کرد
گناه، گناه، احساس گناهی سنگین، چون بار هزاران ساله ی اتهام دروغینی دوشم را نه، که وجودم را می خراشید... و انگشت این اتهام به سمت من چنان نشانه رفته بود که حتی به خرده های دل شکسته ی من هم به استهزاء اشاره می کرد و می خندید
هر کلمه درفشی بود بر نهاد من، که داشت کم کم به خودش و به فطرت نیکوی آفرینشش هم شک می کرد
گناه، گناه، احساس گناهی سنگین، چون بار هزاران ساله ی اتهام دروغینی دوشم را نه، که وجودم را می خراشید... و انگشت این اتهام به سمت من چنان نشانه رفته بود که حتی به خرده های دل شکسته ی من هم به استهزاء اشاره می کرد و می خندید
غلوی که در کلمات موج می زد مرا هم به بازی می گرفت و تلاطم وجودم را هم... نمی دانم، هنوز هم نمی دانم چگونه هضم کنم حجم آن همه چراهایی که در ذهنم به طوفانی منتهی شد که بارانش را به ابرهای آسمان امروز بخشیدم
No comments:
Post a Comment