دیروز به کسی می گفتم غربت بیمعنی است! تعجب کرد. گفت شعار میدهم.
امروز در قطاری در سرزمینی شمالی، ویلننوازی چیره دست این را مینواخت. چنان گوشم را نواخت که پنداری نوای ایرانی میزند. ایرانی نبود. چند ثانبه بعد، بهاش پی بردم.
امروز در قطاری در سرزمینی شمالی، ویلننوازی چیره دست این را مینواخت. چنان گوشم را نواخت که پنداری نوای ایرانی میزند. ایرانی نبود. چند ثانبه بعد، بهاش پی بردم.
قطعهای است مواج و خاطرهانگیز که
آن گاه، کودکیام را در ذهنم جاری کرد. نوای
–اتفاقا- غربیای که پدر دوست دارد و گاهی با
سوت میزندش! نوایی که بوی جادههای شمال
را میدهد. بویی که نمناک است...
و تصویر پل ورسک...
و عکاسی از دختربچه با پالتوی
چهارخانه و کفش قرمز در کنار ...
و دل پیچههای چالوس...
و لَختیِ بیمسئولیتی دختربچه در صندلی عقب ماشین... در امنیت حضور پدر و مادر ...
و باران و باران و باران...
گرچه غالبا خاطرات نامتعادلم میکند - و این ربطی به بحث ندارد- اما امروز لبخندی بر لبم چنان نشاند
که از بوی خوش آشنایی بود. از همدلی. از حس اینکه شاید حقیقت دارد که در جهانی
کوچک که من میتوانم از نوازندهی سفید خوشروی دوره گرد، شوق پراکندن آوایی این چنین آشنا را بگیرم،
غربت کلمه ای غریب است.