طبق معمول داشتم پله هاي كوتاه ورودي رو به دو مياومدم پايين. اين كار بهم انرژي ميده تا برسم دم در. سايهي سياه چادرشو ديدم ولي نگاه نكردم ببينم كيه. خودش اين كار رو كرد: سلام خانم!
- سلام فاطمه چطوري؟ صبح بخير. بدو من يه كم ديرم شده....
چادرش رو زد زير بغلش و تا جايي كه حجب و حياي اكتسابي 14 سالگيش بهش اجازه ميداد همپاي من دويد. ولي هيچ حرف نزد...
- چيه؟ انگار پكري؟
- بله خانم. نگرانم.
چشماي مورباش رو دوخت به من. ياد اون روزي افتادم كه از مدرسه اومده بود و ميگفت بابام ميگه ديگه نرو. تا پنجم خوندي بسه. اون روز هم چشماش غم داشت. يه غم عادت كرده. يه غم نه چندان جديد. انگار به يه زخم كهنه نگاه ميكرد.... تا اينكه با وساطتت ما اومد عضو كتابخونه شد و چه خلاقيتها و تواناييهايي كه از خودش نشون نداد....
- نگران چي اي؟
- برادرم رو گرفتن (يكي از 6 تا برادرش رو)
غم قديمي چشماش سر خورد تو ذهنم ... به زور و با اينكه دليلش رو حدس ميزدم پرسيدم:
- چرا؟؟؟
آروم و با همون ته لهجهي شعرگونهاش گفت:
- سر ساختمون بودن. پدرم تونسته در بره ولي برادرم رو بردن. الان مشهدن. ممكنه برشون گردونن افغانستان...
و ابروهاي كوتاهش رو درهم كشيد.
- حالا اميدمون به قاضيه... ممكنه بتونيم امضا بگيريم برش گردونن.
و آروم رفت نشست پشت ميز نوجوون ها؛ شايد كه بتوونه 14 سالگيش رو يادش بياره ...